Saturday, December 31, 2011

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
... ... که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید
در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید
(مولانا)

Friday, December 30, 2011

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

ايا تبعيديان كوه گمنامى

ايا تبعيديان كوه گمنامى
اى گوهران نام‌هاتان خفته در مرداب خاموشى
اى محو گشته يادهاتان، يادهاى آبى روشن
به ذهن موج گل آلود درياى فراموشى
زلال جارى انديشه‌هاتان كو
كدامين دست غارتگر به يغما برد تنديس طلاى ناب روياتان
درين طوفان ظلمت‌زا
كجا شد زورق سيمين آرامش نشان ماه پيماتان
پس از اين زمهرير مرگ‌زا
دريا اگر آرام گيرد
ابر اگر خالي كند از عقده‌ها دل
دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد
كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد
بارور گردد
يكى از نام‌هاتان، بر فراز قله‌ها
خوشيد خواهد شد
طلوع يادهاتان
يادهاى آبى روشن
به چشم ماهيان خسته از سيلاب و
از باران ظلمت‌ها هراسان
جلوه  اميد خواهد شد
ايا تبعيديان كوه گمنامى

دیر آمدی‌ای نگار سرمست

دیر آمدی‌ای نگار سرمست .................... زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر ............ ...........چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمی‌توان تافت ......... .......... وز روی تو در نمی‌توان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست...................... چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان............. ........... بس توبه صالحان که بشکست
... ای سرو بلند بوستانی............. ........... در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید.......... ........... آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت ......... وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان............... ...... تا جان داری نمی‌توان جست
ور سر ننهی در آستانش................... دیگر چه کنی دری دگر هست

"غزلیات سعدی"

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
... می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

مولانا

Thursday, December 29, 2011

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
درین سراب فنا چشمه‌ی حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
... که نقش بند سراپرده‌ی رضات منم؟
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه‌ی صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی جهات منم؟
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم

زدست دیده و دل هر دو فریاد

زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
باباطاهر

Wednesday, December 28, 2011

رواق منظر چشم من آشیانه توست

رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
... که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
...
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بی‌قرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!

Tuesday, December 27, 2011

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
... نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
حافظ

Monday, December 26, 2011

رواق منظر چشم من آشیانه توست

رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
... که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

Sunday, December 25, 2011

رواق منظر چشم من اشیانه توست

رواق منظر چشم من اشیانه توست
کرم نما و فرود ا که خانه خانه توست

بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی


دراواسط قرن 3 هجری قمری در آن هنگام که مبارزه ی 200 ساله ی سیاسی و آزادی خواهی مردم تاجیک و در مردمان ماوراءالنهرخراسان بود در یکی شهرهای خوش آب و هوا وخوش منظره کوهستانی رودک پنج رود، در یک روز بهار که همه جا پر از گل و نسیم بهاری کودکی به نام عبدالله، جعفر بن محمّد تولد یافت که به سال 206 هجری قمری بود.
از اوضاع و وضع خانوادگی اش اطلاعاتی دقیق در نیست اما همان گونه که از اشعارش بر می آید پدر و مادر او ازاقشار طبقه پایین جامعه اند و خود نیز دوران کودکی را به سختی میگذراند رودکی شاعر استاد قرن 4 است که او را به سبب مقام بلندش در شاعری و به علت پیشوایی پارسی گویان و آغازکردن بسیاری از انواع اشعارپارسی به حق استاد شاعران لقب داده اند.
ابو عبدالله جعفر بن محمّد رودکی سمرقندی، شاعری استاد در شعر و موسیقی میباشد که از ولایت سمرقند، قریه ی بزج مرکز رودک دانسته اند.
رودکی دارای ذهنی خلاق و فعال و تیزفهم بود چنان چه خدای حکیم در 8 سالگی به او صدایی خوش و سیمایی زیبا هدیه نموده بود و به سبب صدای زیبایش مطربی می کرد و از استاد زمان خود ابوالعبک بختیار که بربط مینواخت مستفیذ شد تا آنجا که در این صنعت به استادی رسید و آوازه اش به اطراف و اکناف رسید و امیر نصرا بن احمد سامانی که امیر خراسان بود او را به نزدیکی خویش فرا خواند و کارش بالا گرفت با این که رودکی شاعری روشن دل بوده اما اشعارش چنان زیبا دل انگیز است که هر شنونده ای را محسور خود میکند. گویند: رودکی در قسمتی از زندگانی اش خود، بینا بوده و بعد به علتی که بر ما معلوم نیست نابینا شده است چنان که محمود بن عمر بخارایی در کتاب البساتین الفضلاء و ریاحین العقلا فی شرح تاریخ العقبی که سال 709 هجری تألیف شده بر این که رودکی در آخرعمر نابینا شده هم عقیده بوده اند.
رودکی نزد همه شاعران و ادبیان معاصر خود در خراسان و ماوراءالنهر به عظمت مقام شاعری شناخته و توصیف شده است بعد از او نیز شاعرانی بزرگ مانند:دقیقی، کسائی، فرخی،عنصری، رشیدی سمرقندی و نظامی او را به بزرگی و مرتبت و بسا که از او به عنوان استاد شاعران سلطان شاعران یاد کردند رودکی در زمان حیاتش دو سفر داشته است.
نخستین سفر او از سمرقند به بخارا بوده است که به قصد ورود به دربار سامانیان انجام گرفته بود.
سفر دوم معروف او همراه با امیر نصر سامانی می باشد پس از اینکه به هری می رسد امیر به آن جا دل می بندد و4 سال در آن جا اقامت می کند. تا این که اطرافیان دست به دامن رودکی می شوند و از او می خواهند تا با خواندن شعری امیر را به باز گشت ترغیب کند.
رودکی، قصیده بوی جوی مولیان را میخواند و امیر چنان تحت تأثیر قرار می گیرد که همان لحظه سوار بر اسب شده و به سمت بخارا می تازد:
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیهون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی
اسب ما را ز آرزوی روی او زیرران جولان کنان آید همی
که ازجویم وصل اوکزهرطرف می نفیر عاشقان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیرزی میرزی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان سر و سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی گربه گنج اندر زیان آید همی
سبک و افکار رودکی :
رودکی در فنون سخن و انواع شعرمانند: قصیده، رباعی، مثنوی، قطعه و غزل مهارت داشته است و از همه ی آن ها به خوبی کامیاب گردید و مخصوصا در قصیده سرایی پیشرو دیگران بود، می توان گفت او نخستین شاعر از اسلام است که قصیده ی عالی و محکم ساخته و اشعار حکیمانه به یادگار نهاده اوست.
رودکی برای شاهان سامانی شعرمی سرود و آن را به آواز میخواند و با چنگ می نواخت.
یکی از آثار مهم رودکی منظومه کلیله و دمنه بود که اصل آن را این مقفع دانشمند ایرانی ازعربی به پهلوی نقل کرده این منظومه از میان رفته و فقط ابیاتی از آن باقی مانده است و دیگری سند باد نامه است که از آن ها اشعاری پراکنده باقی است.
کلیله را به تشویق ابوالفضل بلعمی تنظیم کرد که میتوان آن را مهمترین اثر نظم این شاعر به حساب آورد که این دو بیت از اوست: معروف است به سوگ پیری
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
وفات رودکی به سال 329 هجری نوشته اند که در پنج دِه در گذشت و همان جا به خاک سپرده شد.

Friday, December 23, 2011

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
... ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
...
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف ست سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه است این، دل اشارت می کرد
که نه اندازه ی توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه ی پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

Thursday, December 22, 2011

حاصل عمر من سه سخن بيش نيست

حاصل عمر من سه سخن بيش نيست
خام بودم و بخته شدم و سوختم

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چیان کاهل بدم کان را نگویم
... چو دیدم روی تو مردانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم
مولانا

غیر را در بزم ناز خویش والی کرده ای


غیر را در بزم ناز خویش والی کرده ای
بر سرم آن لاوبالی را شغالی کرده ای
فکر کن ای نازنین بیگانه وار از من مرو
کاشنایی همرهم در خورد سالی کرده ای
وصل خوبان گر نیابی ایدل مفلس منال
عشقبازی در جهان با جیب خالی کرده ای
روی از گل نازکت طاقت ندارد پرده را
از چه رو جانا نقاب خویش جالی کرده ای
ای محبت عاقبت کندی تو بنیاد مرا
فرش من را خاک ، ظرفم را سفالی کرده ای
جان اگر گفتم بتانرا زین سخن کافر نیم
از چه زاهد بر سرم خود را جلالی کرده ای
نام آن زیبای زیبا زین غزل آید برون
آفرینت عشقری نازکخیالی کرده ای

Wednesday, December 21, 2011

مشک تازه می بارد، ابر بهمن کابل

مشک تازه می بارد، ابر بهمن کابل
موج سبزه می کارد، کوی و برزن کابل
ابر چشم تر دارد، سبزه بال و پر دارد
نکهت دگر دارد، سرو و سوسن کابل
آسمان نیلی کار، بر ستاره چشمک دار
... ... تا سحر بود بیدار، چشم روشن کابل
آب سرد پغمانش، تاک و توت پروانش
زنده می کند جانش، طرفه مأمن کابل

عاشقی خواهم كه دل درياي دريای باشدش

عاشقی خواهم كه دل درياي دريای باشدش

عشق دست و عشق پای وعشق دنيا باشدش

من كسی خواهم كه از وسعت نگنجد در كسی

يعنی از هر چيز والا جلوه والا باشدش

يك بيانان گرد دريانوش يك آتش نفس

بی مقامی كش مقر با لای بالا باشدش

يك كسی آبستن فرياد های هركسی

يك كسی كش ذكر لب هوهو و هاها باشدش

يك كسی تركيب از آبی و سبز و آتشی

يك كسی كز روشنی هر شيوه شيوا باشدش

يك كسی مانند من ، مانند تو ، مانند او

ليك ايمان وفا محكمتر از ما باشدش

آن شب كه دلی بود به ميخانه نشستيم


آن شب كه دلی بود به ميخانه نشستيم

 آن تــوبه صد ساله به پيمانه شكستيم

ازآتش دوزخ نـــــهراسيم كه آن شب

مـــــا توبه شكستيم ولی دل نشكستيم

Tuesday, December 20, 2011

نادان به عمارت بدن مشغول است

نادان به عمارت بدن مشغول است
دانا به کرشمهٔ سخن مشغول است
صوفی به فریب مرد و زن مشغول است
عاشق به هلاک خویشتن مشغول است
عرفی شیرازی

ره میخانه و مسجد کدام است

ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
... بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
... ... که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید
در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید
(مولانا)

ای هـــم دیار مــــن کــــــه منم هم دیار تـو

هـــــم میهنم ز چیست کــــه همتا نمـی شویم
هــــم باغ و هـــم بهار و هم آوا نمی شویم؟
از هـــــر گُروه، تــــبار و زبانی به یک چمن
گل هــــــای گــونه گونه ی زیبا نمی شویم؟
میهــــن فــــــراخ و گلشن گســترده دامـنش
ازچشم تنگ ماســــــت اگر جــــا نمی شویم
روزی که دست خود بگذاری بــــه دست من
در گـــوشه هـــــای تفرقه تنها نمــــی شویم
ایـــــــن پهنه مادر همه ی ماست از چه رو
همدامنان مــــهر و مـــــدارا نمــــی شـویم ؟
امــــروزه گـــــــر بزرگیِ ما دشمنی مـاست
مــــــا دوســـــتان کـــودک فردا نمی شویم
هـــرچــــه بهار اخش ســـمن بـوده هیچگه
پاییزِ لاله هــــــای دگـــر هــا نمــــی شویــم
ای هـــم دیار مــــن کــــــه منم هم دیار تـو
پس ازکجا، چگونه، چرا «ما» نمی شویم؟

بهار سعید

Sunday, December 18, 2011

خبر ما برسانید به مرغان چمن



اتفاقم به سر کوی کسی افتادست 
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
خبر ما برسانید به مرغان چمن 
که هم آواز شما در قفسی افتادست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر 
کار ما همچو سحر با نفسی افتادست
بند بر پای تحمل چه کند گر نکند 
انگبینست که در وی مگسی افتادست
هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند 
مگر آن کس که به دام هوسی افتادست
سعدیا حال پراکنده گوی آن داند 
که همه عمر به چوگان کسی افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
حافظ

تـــن آدمــي شريــف اســت بـــه جان آدمـيـت

تـــن آدمــي شريــف اســت بـــه جان آدمـيـت
نـــه همـين لبــــاس زيباســت, نشـان آدمــيت
اگر آدمي به چشــم است و دهـان و گـوش و بينـي
چـه مــيــان نــقــش ديــوار و مـيـان آدمـيـت
خور و خشم و شهوت, شغب است و جهل و ظلمـت
حـيـــوان خــبــر نــدارد زجـــهــان آدميــت
بــــه حقـيـقـت آدمي باش و گـر نـه مرغ باشــد
کـــه همــيـن سخــن بگويـد, به زبـان آدميـت
اگــر ايـــن درنــــده خويـي, زطـبـيعتـت بميرد
هــمـه عــمــر زنـــده باشــي, بـه روان آدميت
رسـد آدمـي به جايـــي کـه بـه جـز خـدا نـبـيند
= بنـگر کــه تـا چـــه حــد است, مـکـان آدميت
طيــران مرغ ديــدي, تو زپـــاي بنـــد شــهـوت
بـــدر آي تــــا بـبـيـنـي, طـيــران آدمـيــت
نه بيان فضـل کردم, که نصيـحــت تــو گـفـتــم
هــــم از آدمـي شــنــيـديــم, بــيـان آدميـت
سعدی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

Saturday, December 17, 2011

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
... که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید
در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید

نشان بي نشانان بي نشانيست

نشان بي نشانان بي نشانيست
زبان بي زبانان بي زبانيست
دواي درد مندان درد منديست
سزاي مهربانان مهر بانيست
وراي پاسباني پادشاهيست
... بجاي پادشاهي پاسبانيست
چو جانان سر گران باشد به پايش
سبك جان در نيفشاندن گرانيست
خوش آن آهوي شير افكن كه دائم
توا نائي او در نا توانيست
مگر پيروزه خط تو خضر است
كه لعلت عين آب زندگانيست
بلي صورت بود عنوان معني
نه اين صورت كه سر تا سر معانيست
سحر فرياد شب خيزان در اين راه
تو پنداري دراي كاروانيست
خط زنگاريت بر صفحه ماه
سوادي از مثال آسمانيست
مغان زنده دل را خوان كه در دير
مراد از زنده خواني زنده خوانيست
چو خواجو آستين بر عالم افشان
كه شرط رهروان دامن فشانيست

خواجوي كرماني

سلسله موی دوست، حلقه‌ی دام بلاست

سلسله موی دوست، حلقه‌ی دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست
...
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد، که دوست دوستر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل، ناله‌ی زارش گواست

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

دلشده‌ی پای بند، گردن جان در کمند
زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست

وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید

وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید

ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

ترجیعات

نه به کویم گذرت می‌افتد

نه به کویم گذرت می‌افتد
نه به رویم نظرت می‌افتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهٔ خاک درت می‌افتد
در طلسمات عجب موی شکاف
زلف زیر و زبرت می‌افتد
در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشم پر شور و شرت می‌افتد
در غمت بسته کمر بر هیچی
دل من چون کمرت می‌افتد
آب گرمم به دهن می‌آید
چشم چون بر شکرت می‌افتد
شکری از تو طمع می‌دارم
به بیندیش اگرت می‌افتد
شکرت بی‌خطری نی و دلم
به خطا در خطرت می‌افتد
بیشتر میل تو جانا به جفاست
یا جفا بیشترت می‌افتد
گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است درت می‌افتد
دل عطار ازین بیش مسوز
که ازین بد بترت می‌افتد


غزلیات

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست
که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد
که در تأمل او خیره می‌شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم
سعدی

Friday, December 16, 2011

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
...
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد!

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بینی غم دل مگوی «سعدی»
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
... دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

Thursday, December 15, 2011

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ور نه ره خود گیر و یکی راهگذر باش

هم نعره ی امواج گر-ات عربده ای نیست
در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش
...
هشدار ! که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش

عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش

هر خواب رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی ! در رگ بیدار خطر باش

من ناخلفي با پدر خويش نكردم
های... ای خلف زندگیم مثل پدر باش


محمد علی بهمنی

از سپند مایه می‌یابد سراغ ناله را

از سپند مایه می‌یابد سراغ ناله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را
داغ حسرت سرمه‌گرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را
ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدی‌ایم
... خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را
عقل رنگ‌آمیز،کی‌گردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را
عافیت‌سنجان طریق عشق کم پیموده‌اند
دور می‌دارند ازین ره خانه جوی خاله را
از ره تقلید نتوان بهرة عزت‌گرفت
نشئهٔ جمعیت‌گوهر نباشد ژاله را
درتب عشقم سپندی‌گر نباشد‌گو مباش
از نفس بر روی آتش می‌نهم تبخاله را
برق جولانی‌که ما را در دل آتش نشاند
می‌کند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را
کشتهٔ آن چشم مخمورم‌که مد سرمه‌اش
تا سرکوی تغافل می‌کشد دنباله را
شوخی‌حسنش برون‌است‌ازخط تسخیرخط
پرتو مه می‌زند آتش‌کمند هاله را
مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل می‌کندگوساله را
روح‌را از بندجسمانی گذشتن‌مشکل است
هرگره‌، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را
سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را
ازدل خون‌بسته بیدل نشئهٔ راحت‌مخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را
بیدل

سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت

سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت
من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظاره‌ای
کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت
گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما
... کز تکبر دوش او ابر بر زهرهٔ زهرا گذشت
لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار
کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت
با خط مشکین ز سیمین عارضی کایزد نهاد
مورچه گویی به عمدا بر رهی بیضا گذشت
آنچه بر جانم رسید از عشق آن سیمین صنم
صد یکی زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت
حلقهٔ زلفش بدی چون عروةالوثقی مرا
ای مسلمانان فغان کان عروةالوثقا گذشت
دین و دنیا گفتمی در بازم اندر کار عشق
کار من با او کنون از دین و از دنیا گذشت
سنایی

Wednesday, December 14, 2011

عشق رخ یار بر من زار مگیر

عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر
حافظ

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
... ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
...
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

مولانا

Tuesday, December 13, 2011

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
... که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید
روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید
در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید

پروانه ی دمسازم، می سوزم و میسازم

پروانه ی دمسازم، می سوزم و میسازم
در بیخودی و مستی، می افتم و میخیزم
گر ســر طلبی من سر، درپــــای تو اندازم
ور زر طلـــبی مـن زر، اندر قــدمت ریــــزم
فـــــردا که خـــلایق را از خــــاک برانگیختند
... بیچــــاره من مسکین از خـاک تو برخیزم
گر دفتر حسنت را در حـــــشر فرو خـــــوانند
اندر عرصـــــات آنروز شوری دگـــر انگیزم

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
... هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند