Monday, December 31, 2012

خیام---چون بلبل مست راه در بستان یافت

چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

خیام

مولانا---آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید

آن خانه لطیفست نشانهایش بگفتید
از خواجه‌ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته‌ی گل کو؟ اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو؟ اگر از بهر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

مولانا

Sunday, December 30, 2012

فروغ فرخ زاد---نهایت تمامی نیروها پیوستن است

نهایت تمامی نیروها پیوستن است

پیوستن به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور ...

چرا توقف کنم؟

صدا، صدا، تنها صدا

صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن

صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک

صدای انعقاد نطفه ی معنی

و بسط ذهن مشترک عشق...

چرا توقف کنم؟


فروغ فرخ زاد

فروغ فرخ زاد--- من از نهایت شب حرف می زنم


من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی
برای من ای مهربان «چراغ» بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

فروغ فرخ زاد

مولانا----- مگو با دل شیدا دگر وعده فردا

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار
........مولانا

مولانا جلال الدین محمد بلخی --- ما در ره عشق تو اسيران بلاييم


ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم

بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم

زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم

نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم

حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم

ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم

ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم

درياب دل شمس خدا مفتخر تبريز
رحم آر که ما سوخته‌ي داغ خداييم

Friday, December 28, 2012

شفیعی کدکنی---با سایه ام گذر بود از کارگاه قالی

با سایه ام گذر بود از کارگاه قالی
قلبم فشرد و صبرم گم شد در آن حوالی

دیدم نشسته آنجا در آن نمور غمگین
خورشید های کوچک با قامت هلالی

گفتم: ببین که این دست، این دست های کوچک
چون می زند پر و بال بر روی دار قالی

خواهد که پر گشاید وز این قفس برآید
اما چه گونه کوشد با نظم لایزالی؟

در گوش کوچه روزی گر شیونی برآرد
از روزگار بیند صد گونه گوشمالی

در هر گره که بندد باغی شکفته خندد
خشما! که باغبان راست زان بهره خشکسالی.

خورشیدکی، ازین سان، اما مدار عمرش
روز و شبی ست تاریک، زینگونه در توالی

در این قفس چه باغی این مرغک آفریده،
بی سعی باد و باران، با دست های خالی.

گلبوته ها و مرغان شاد و شکفته هر سوی
در جانب جنوبی در ساحت شمالی.

بنگر در آن رخ زرد و آن باغ و بوته ی ورد
تا پاسخیت باشد، در بهت بی سوالی

خواهم گر از ملالش، نقشی زنم ز حالش
گیرد زبان شعرم درماندگی و لالی

ای کاش ز اخترانم می بود واژگانی
تا تیره روزیش را نقشی زنم مثالی.

"شفیعی کدکنی"
I was passing by the shadows of my heart carpet workshop was lost in it and pushing sabbrm around here because I saw sitting in that small stature with the sad Sun Namur helali said: Behold the hands, this small hands because it bypasses the arrow and feather wings will be on the carpet that fills the small cage opens the buzzing but what species is attempting with the laizali?

Listen in the alley one day see of times hundred brard shioni trader any goshamali on any node that the rebellious closes and blowing laughs khshma! That interest the right gardener Zahn drought.

Khorshidki, Symposium, San, but the orbit of her day and night is dark, the sequence zingonah in the cage who created this garden a birdie try, wind and rain, with empty hands.

Golbotah and happy hens and blowing South from both sides in the North in the trends.

Behold its yellow and occur in the garden and plant the word up paskhit, infinite in ya have questions like the role of crafting malalsh 'm, g. mutism helplessness and language used he did wish sharm g akhtranem dark rozish was the role as confirming there is an example.

"Shafiei-kadkani

محمد شمس لنگرودی---دلتنگی خوشه ی انگور سیاه است

دلتنگی خوشه ی انگور سیاه است
لگدکوبش کن!
لگدکوبش کن!
بگذار ساعتی سربسته بماند
مستت می کند اندوه.

"محمد شمس لنگرودی"
م.م
Black grape cluster of Melancholia is lgdkobish me!

Lgdkobish now!

"Let me stay the mostt hourly sadness.


"Mohammad Shams langrood

فریدون مشیری--ای ره گشوده در دل دروازه های ماه!

ای ره گشوده در دل دروازه های ماه!
با توسن گسسته عنان،
از هزار راه؛
رفتن به اوج قله ی مریخ و زهره را،
تدبیر می کنی

آخر به ما بگو،
کی قله ی بلند محبت را
تسخیر می کنی؟

"فریدون مشیری"
Dell opened the gates of the Moon RA!
With a discrete set of thousands of Mauritanians, Tosan; go to the peak of Mars and Venus, our Kani contraption can tell to the last, when the tall peaks of the affection you?

"Fereydoun moshiri"

شکسپیر---به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
The man stood in front of florist. He wanted his mother to handle the mud in another city, was ordered by her to the post.
When a girl outside of the شد٬ flower shop will see that next door was sitting and crying. The man approached the girl went and asked him: good girl why do you cry?
The girl said: I wanted to buy my mother a floral branch but this was low. The man smiled and said: I am بیا٬ I have for you a bouquet is so cheesy it happily until it madrt debt.
When they were outside of the florist's daughter while bouquet was taken in his smile suggests joy and satisfaction on the lips. The man told the girl to want done for thee? The girl said no, not to my grave way!
The man could make it something digrnmy was gloish بگوید٬ and wants defeat. For نیاورد٬ to برگشت٬ florist bouquet after driving 200 miles, and has himself handed it to give his mother a gift!

Shakespeare says: instead of a big floral Crown that after margm to tabutm collectibles, a branch of it next time today 

Thursday, December 27, 2012

واقف لاهوری--- نه من کفر و نه ايمان می پرستم


نه من کفر و نه ايمان می پرستم
محبت هر چه گفت آن می پرستم
غزالان را به ياد چشم مستت
بيابان در بيابان می پرستم
اگر نرگس اگر جام است و باده
به ياد چشم خوبان می پرستم
ترا نيست و كار با هيچ و كس ني
ترا من از پي آن می پرستم
به جرم عاشقي جان برده ازمن
هنوز آن دشمن جان می پرستم
نه من کفر و نه ايمان می پرستم
محبت هر چه گفت آن می پرستم

طوفان اشک حسرتم، افسانه ها دارد به دل

طوفان اشک حسرتم، افسانه ها دارد به دل
شمع بساط حیرتم، پروانه ها دارد به دل
ای عاقلان آزادگان زنجیرو میخواهد دلم
صحرای من دنیای من دیوانه ها دارد بدل
مستیء مینایم برقص آرد دل پیمانه را
رتل گران فطرتم مستانه ها دارد بدل

بیدل----دیده را باز به دیدار که حیران کردیم

دیده را باز به دیدار که حیران کردیم

که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم

غیر وحشت نشد از نشئهٔ تحقیق بلند

می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم

رهزنی داشت اگر وادی بی مطلب عشق

عافیت بود که زندانی نسیان کردیم

موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند

بحر عجزیم که در آبله طوفان کردیم

حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن

اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم

بیدل

Wednesday, December 26, 2012

احمد شاملو---روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است و
هرانسان
برای هر انسان برادریست
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف,
دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی  قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست وقلب برای زندگی
بس است
من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم.
(احمد شاملو)

رباعیات خیام--- چون بلبل مست راه در بستان یافت

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گلو جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت 

***

 دریاب که از روح جدا خواهی رفت

 در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی که از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***

 ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور

 چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

***

یک چند به کودکی به استاد شدیم 

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

***

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

برنامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

عطار نیشابوری----ره میخانه و مسجد کدام است

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمّار خام است

میان مسجد و میخانه راهیست

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو «عطار» کو خود میشناسد

که سرور کیست٬ سرگردان کدام است

.

.

.

عطار نیشابوری

مولوی----نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما به نَمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
.مولوی

Monday, December 24, 2012

فریدون مشیری---ای همه گل های از سرما کبود،

ای همه گل های از سرما کبود،
خنده هاتان را که از لب ها ربود؟
مهر، هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود.

روزگاری، شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم می نمود
این زمان _ حال شما، حال من است.
ای همه گل های از سرما کبود!

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ربود.
زندگی در لای رگ هایم فسرد.
ای همه گل های از سرما کبود.

"فریدون مشیری"

پروین اعتصامی--- روزی گذشت پادشهی از گذرگهی


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست ؟

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقَدَر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این «اشک» دیده‌ی من و «خون» دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خَرَد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورَد گداست

بر قطره‌ی «سرشک» یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست !

«پروین» به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست!

پروین اعتصامی

Sunday, December 23, 2012

حافظ----درد عشقي کشيده‌ام که مپرس

درد عشقي کشيده‌ام که مپرس

زهر هجري چشيده‌ام که مپرس


گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبري برگزيده‌ام که مپرس


آن چنان در هواي خاک درش

مي‌رود آب ديده‌ام که مپرس


من به گوش خود از دهانش دوش

سخناني شنيده‌ام که مپرس


سوي من لب چه مي‌گزي که مگوي

لب لعلي گزيده‌ام که مپرس


بي تو در کلبه گدايي خويش

رنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس


همچو حافظ غريب در ره عشق

به مقامي رسيده‌ام که مپرس



مولانا---از محبت تلخها شیرین شود

از محبت تلخها شیرین شود

وز محبت مسها زرین شود

ازمحبت دُردها صافی شود

وز محبت دَردها شافی شود

از محبت خارها گل می شود

وز محبت سرکه ها مل می شود

از محبت دار تختی می شود

وز محبت بار بختی می شود

از محبت سجن گلشن می شود

بی محبت روضه گلخن می شود

از محبت نار نوری می شود

وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ روغن می شود

بی محبت موم آهن می شود

از محبت حزن شادی می شود

وز محبت غول هادی می شود

از محبت نیش نوشی می شود

وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحت می شود

وز محبت قهر رحمت می شود

از محبت مرده ، زنده می شود

وز محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجه دانش است

کی گزافه بر چنین تختی نشست


مولانا

Saturday, December 22, 2012

رهی معیری----همچو نی، می نالم از سودای دل

همچو نی، می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم، جای دل
من که با هر داغ پیدا، ساختم
سوختم، از داغِ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد، وای من
غم اگر از دل گریزد، وای دل
ما ز رسوایی، بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه ی مور است و منزلگاه بوم
آسمان، با همتِ والای دل
گنج منعم، خرمن سیم و زر است
گنج عاشق ، گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی «رهی»
خندم از امیدواری های دل
.
.
.
رهی معیری

Friday, December 21, 2012

احمد شاملو----

احمد شاملو


سکوت‌ آب‌ مى‌تواند

خشکى‌ باشد و فرياد عطش

‌سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند

گرسنگى‌ باشد و غريو پيروزمند قحط

‌همچنان‌ که‌ سکوت‌ آفتاب

‌ظلمات‌ است

‌اما سکوت‌ آدمى

‌فقدان‌ جهان‌ و خداست


غريو را تصوير کن

‌عصر مرا

در منحنى‌ تازيانه‌ به‌ نيش‌خط‌ِ رنج

‌همسايه‌ى‌ مرا

بيگانه‌ با اميد و خدا

و حرمت‌ ما را

که‌ به‌ دينار و درم‌ بر کشيده‌اند و فروخته

‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختيار

داشتيم‌ و آن‌ نگفتيم

‌که‌ به‌کار آيد

چرا که‌ تنها يک‌ سخن

‌در ميانه‌ نبود

آزادى

‌ما نگفتيم

‌تو تصويرش‌ کن