Thursday, May 9, 2013

شیخ اجل

می‌ بَر زنَد زمشرق، شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی، دردِه مِیِ شَبانه


عقلم بِدُزد لَختی، چند اختیارِ دانش؟

هوشم ببَر زمانی، تا کی غم زمانه؟


گر سنگ فتنه بارد، فرق منَش سپر کن

ور تیر طعنه آید، جان منش نشانه


گر مِی به جان دهندت، بستان، که پیش دانا

زآب حیات بهتر خاک شرابخانه


آن کوزه بر کفم نِه کآب حیات دارد

هم طعم نار دارد، هم رنگ ناردانه


صوفی چه‌گونه گردد گرد شراب صافی؟

گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه


دیوانگان نترسند از صُولت قیامت

بشکیبد اسب چوبین از سِیف و تازیانه


صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا

صاحب‌ هنر نگیرد بر بی‌هنر بهانه


شیخ اجل

No comments:

Post a Comment