Sunday, May 19, 2013

هانس کرستین آندرسن

شهر و ده را مه فراگرفته است
حتا ابر سیاه هم خیال باریدن ندارد:
مرغابی های مزرعه خسته و خموش،
سرها زیر بالها،
گویی سنگ های بزرگ اند.
بله،
مادر بزرگ سرش تکان میخورد، خوابیده:
دختر دخترش هم دست زیر چانه
تا حالا چهاربار خمیازه کشیده است
حدس میزنم به آینده می اندیشد،
ببین،
زلفان زرد و بلندش را
که بر روی سینه اش می افتند.
خود من خواب آلود
پاهایم را روی همدیگر انداخته ام،
حتا حوصله ی خواندن شعرهایم را ندارم

No comments:

Post a Comment