Saturday, August 31, 2013

جیمی هندریکس

زمانی که قدرت عشق بر عشق به قدرت 
برتری یابد، دنیا را صلح فرا خواهد گرفت.
جیمی هندریکس

فدریکو گارسیا لورکا

روزی که گرسنگی از جهان رخت بربندد بزرگترین
 انفجار روحی که بشریت بتواند فکرش را بکند به وقوع می‌پیوندد. 
محال است بشود تصور کرد که در روز وقوع انقلاب بزرگ
 چه شادی عظیمی روی خواهد داد
 فدریکو گارسیا لورکا

لنگستون هیوز

من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمی‌شمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می‌آراید.
من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
همه‌گان راه گرامی ِ آزادی را می‌شناسند
حسد جان را نمی‌گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌کند.
من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می‌برد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر می‌افکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی‌آورد.
چنین است دنیای رویای من!

دنیای رویای من | لنگستون هیوز

مارتین لوتر کینگ

ما این حقیقت را که همه انسان‌ها برابر
 خلق شده‌اند آشکار و بدیهی می‌دانیم
مارتین لوتر کینگ

باب مارلی

واقعیت اینست، که همه به تو آسیب خواهند زد.
 فقط باید کسانی را پیدا کنی که ارزش آسیب
 دیدنت را داشته باشند./ باب مارلی

نتیجه ی زنــــدگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم،

نتیجه ی زنــــدگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم،

بلکه قـــلب هایی است که جذب می کنیم!

Tuesday, August 27, 2013

سهراب سپهری

خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...
.
.
.
سهراب سپهری

عطار نیشابوری

گفتم دل وجان در سر كارت كردم
هر چیز كه داشتم نثارت كردم
گفتا: تو كه باشی كه كنی یا نكنی
آن من بودم كه بی قرارت كردم.
عطار نیشابوری

حافظ

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
حافظ

سعدي

مشنو اي دوست که غير تو مرا کاري هست
يا شب و روز بجز فکر توام کاري هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه مويت گرفتاري هست
گر بگويم که مرا با تو سرو کاري نيست
در و ديوار گواهي بدهد کاري هست
هر که عيبم کند از عشق و ملامت گويد
تا نديدست تو را بر منش انکاري هست
صبر بر جور رقيب چه کنم گر نکنم
همه دانند که بر صحبت گل خاري هست
نه من خام عشق تو ميورزم و بس
که چو من سوخته در خيل تو بسياري هست
باد خاکي ز مقام تو بياورد و ببرد
اب هر طيب که در کلبه عطاري هست
من چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداري هست
من ازين دلق مرقع به در ايم روزي
تا همه خلق بدانند که زناري هست
همه را هست همين داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشياري هست
عشق سعدي نه حديثيست که پنهان ماند
داستانيست که بر سر هر بازاري هست

مهدی اخوان ثالث


هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد...
.
.
.
مهدی اخوان ثالث

سیمین بهبهانی

گفتــآ: که میبوسم ترا, گفتـم: تمنّـا میکنم
گفتـا: اگـر بیند کسی؟ گفتم: که حاشا میکنم
گفتـا: ز بختِ بـد اگـر, ناگــه رقیب آیــد ز در
گفتم: کــه با افـسونگــری, او را زســر وا میکنم
گفتـا: که تلخــی های می, گـرناگـوارافتـد مــرا
گفتم: کـه با نـوشِ لبـــم, آنــرا گـوارا میکنـــم
گفتـا: چــه می بینی بگــو, درچشــمِ چون آیینه ام؟
گفتم: کــه , مـن, خـود را در آن عـریان تماشـآ میکنم
گفتـا: کـه از بــی طــاقتی, دل قصــدِ یغمــا میکُنـَد
گفتم: کــه با یغمــآ گــران, بــاری, مــدارا میکــنم
گفتـآ : کـه پیــوندِ تــو را با نقــدِ هستی میخـــرم
گفتم: کــه ارزان تــر از این , مــن با تــو سودا میکنم!
گفتـآ: " اگـر از کـوی خــود, روزی , تــو را گــویم , بــرو "
گفتم: " کــه صــد سالِ دگـــر, " امروزو فردا " ... میکنم "!.
.سیمین بهبهانی

Monday, August 26, 2013

از بی مکانی ام گلــــه دارد جوانی ام


از بی مکانی ام گلــــه دارد جوانی ام

شرمنده ی جوانی از این بی مکانی ام !


خسّت به خرج می دهد و پا نمی دهد

بدجنس بوکشیده که من اصفهانی ام


گز خورده ام دوبسته ،غزل هم که گفته ام

پس در نتـــیجه آخر شیــــــرین زبانی ام


من عهد کرده ام که نگویم که شاعرم

ترسم خدا نکرده بفهمد روانی ام


من مثل استکان عرق دوست دارمش

از ماورای عینک ته استـــکانی ام


رقصی خفن میانه ی میدانم آروزست

حالا که من مهاجم خط میانی ام


تا دید با تمام قوا حمله می کنم

نامهربان گماشت به دروازه بانی ام


یک شب مرا در آتش عشقش نشاند و رفت

پنداشت من مهندس آتش نشانی ام


گل کاشتم به تور سرش گل زدم به او

من نیز بخت اوّل جام جهانی ام ...!

هومن شریفی

از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت...
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است...
همین را هم میخوانند و باز خودشان
را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...

"هومن شریفی"

مهدی اخوان ثالث

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

مهدی اخوان ثالث

فاضل نظری

نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
برکه ای گفت به خود: ماه به من خیره شده است
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
فاضل نظری

حافظ

شراب بي‌غش و ساقي خوش دو دام رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه*
هزار شکر که ياران شهر* بي‌گنهند

جفا نه پيشۀ درويشيست و راهروي
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم
شهان بي کمر و خسروان بي کلهند*

به هوش باش که هنگام باد استغنا*
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

مکن که کوکبۀ دلبري* شکسته شود
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

غلام همت دردي کشان يک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس* و دل سيهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب
که سالکان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است، همّتي حافظ
که عاشقان ره بي‌همّتان به خود ندهند

Sunday, August 25, 2013

عماد خراسانی

همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت
در اين خانه به اميد تو بازست هنوز...
( عماد خراسانی )

صائب تبریزی

دیوان ما و خود را ، مفکن به روز حشر
در عذر خشم بیجا ، یک بوسه بجا ده

صائب تبریزی

مولانا

ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
مولانا

سعــــــــدی

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبـــوری، کنــم ای نگار بی‌تو

ره صبــر چون گزینم، مــن دل بــه باد داده
که به هیــچ وجــه جانم، نکنــد قـرار بی‌تو

سعــــــــدی

غزلیات حافظ

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکی است
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

غزلیات حافظ

حافظ

مخمور جام عشقم، ساقی، بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی*

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوۀ وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی؟
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی؟

حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان؟
کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی*؟

حافظ

حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم

Saturday, August 24, 2013

رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود

شب است ساقی! ساغرت کو؟

شب است ساقی! ساغرت کو؟
فروغ ماه و نور اخترت کو؟
ز دور آید صدای مرغ شبگیر
نوا و نغمه ی جان پرورت کو؟

روزگاریست که در وادی کج افتادم

روزگاریست که در وادی کج افتادم
بی خودی با خودم انگار به لج افتادم
من که از مردن همسایه خیالم خالیست
پس چرا در هوس موسم حج افتادم

فروغ فرخزاد

ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد برويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد بسويم

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را

فروغ فرخزاد

Friday, August 23, 2013

نلسون ماندلا


به ميليونها انساني كه در جنوب آفريقا هستند و به كساني

 كه آنها را ديده ام و مي شناسم، پيشنهاد مي كنم 
كه ارزش دوستي خود را بدانند و بيشتر عشق بورزند.

نلسون ماندلا


Thursday, August 15, 2013

لئوناردو داوینچی

درست همانگونه كه اگر آهن را بكار نگیریم، زنگ می‌زند؛ 
همانگونه كه آب راكد می‌گندد و یا به هنگام سرما یخ می‌بندد؛
 اگر از آگاهی و مغز خود بهره نگیریم آنرا از دست می‌دهیم...

لئوناردو داوینچی

از مرگ نترسید..!

از مرگ نترسید..!

ازین بترسید که وقتی زنده اید

چیزی در درون شما بمیرد

بنام انسانیت..

احمـد شامـلو

آنکه هدفش تنها و تنها رستگاری انسان نباشد


و درد و درمان توده ها را نداند و نشناسد


روشنفکر نیست ...


دزدی ست که با چراغ آمده ...


احمـد شامـلو

سیمون‌ دوبووآر

اگر روزی فرا برسد که زن، نه از سر ضعف، که با قدرت عشق بورزد..
. دوست داشتن برای او نیز، همچون مرد،
 سرچشمه‌ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگ بار...!

سیمون‌ دوبووآر


Wednesday, August 14, 2013

سعدی


ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

حافظ

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پیرم

حافظ

حافظ

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

حافظ

مولوی

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست

ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

مولوی

Friday, August 9, 2013

لنگستون هیوز


من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمی‌‌شمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش ، گذرگاه‌‌هایش را می‌‌آراید .

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن
همه‌گان راه گرامی ِ آزادی را می‌‌شناسند
حسد جان را نمی‌‌گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌‌کند .

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمت‌‌های گستره‌‌ی زمین سهم می‌‌برد .
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر می‌‌افکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی‌‌آورد .

چنین است دنیای رویای من !


لنگستون هیوز

فریدون مشیری



بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست!

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین ـ که هیچ وفا نیست با منت ـ

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های تو ام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

پر کن پیاله را


پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد !

این جام ها ، که در پی هم می شود تهی !
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید و ، آبم نمی برد !

من ، با سمند سرکش و جادویی شراب ،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا ،
تا شهر یادها …
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر ، خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد !

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !
در راه زندگی ،
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی ،
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب … آب !
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

پر کن پیاله را

Thursday, August 8, 2013

شیخ بهایی

دگـر از درد تنهـایی بـه جـانم یـار می باید
دگـر تلخسـت کامم، شـربت دیدار می باید

ز جام عشق او مستـم، دگر پنــدم مـده ناصح
نصیحت گوش کردن را، دل هشیار می باید

مرا امید بهبودی نماندست ای خوش آن روزی
که می گفتـم علاج ایـن دل بیمـار می باید

بهـایی بـارهـا ورزید عشق، امــا جنـونش را
نمی بایست زنجیری، ولی این بار می باید

شیخ بهایی

شهدی لنگرودی

امشب صنما ! باز که افسانه شنیدیم
وصف لب تو از لب پیمانه شنیدیم
هر تاب سر زلف تو گویای حدیثیست
این راز نهان را همه از شانه شنیدیم
تا دیده به شمع رخ زیبای تو بستیم
آهنگ وفا از پر پروانه شنیدیم
آنشب که گره از سر زلف تو گشودند
فریاد و فغان از دل دیوانه شنیدیم
مشکل بود از کوی تو آسوده گذشتن
ما این سخن از ساقی میخانه شنیدیم
شهدی لنگرودی

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا


وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من

عبید زاکانی

جفا مکن که جفا رسم دل ربایی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست
مدام آتش شوق تو در درون من است
چنانکه یک دم از آن آتشم رهایی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری و آیین دل ربایی نیست
ز عکس چهره ی خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه روشنایی نیست
من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد
چو گِرد کوی توأم زَهره ی گدایی نیست
به سعی ، دولت وصلت نمی شود حاصل
محققست که دولت به جز عطایی نیست
( عبید ) پیش کسانی که عشق می ورزند
شب وصال کم از روز پادشاهی نیست
عبید زاکانی

مولانا

من عاشق جانبازم ، از عشق نپرهیزم

من مست سر اندازم ، از عربده نگریزم

گویند رفیقانم از عشق نپرهیزی ؟

از عشق بپرهیزم ، پس با چه در آمیزم ؟

پروانه ی دمسازم ، می سوزم و می سازم

از بیخودی و مستی ، می افتم و می خیزم

گر سر طلبی من سر در پای تو اندازم

ور زر طلبی من زر اندر قدمت ریزم

فردا که خلایق را از خاک بر انگیزند

بیچاره منِ مسکین از خاک تو بر خیزم

گر دفتر حسنت را در عرش فرو خوانند

اندر عرصات آنروز شوری دگر انگیزم

مولانا

Wednesday, August 7, 2013

فریدون مشیری



بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

مولانا

بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم

بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم

چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم

بیایید بیایید که تا دست برآریم

چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم

که امروز همه روز خمیریم و خماریم

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید وزان باده نخوردید

چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم

نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم

برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم

مولانا

بوی جــان هر نفســـی از لـــب من می آید

تا شــــکایت نکند جـــان که ز جـــانان دورم

گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی

آزمـــون کن که نه کمـــــتر ز می انگــــــورم

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یـاری کنم

من خــاک تیره نیستم تا باد بر بـــادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خـرقه زنگاری کنم

ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﻡ ﺳﺎﻗﯽ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻦ ﺳﺮ ﺧﻢ ﺭﺍ

ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﻡ ﺳﺎﻗﯽ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻦ ﺳﺮ ﺧﻢ ﺭﺍ
ﺑﺰﻥ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺯﻟﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺩﻝ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﻗﺪﺡ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺑﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﺸﮑﺴﺖ

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﺸﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﻫﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺸﮑﺴﺘﯿﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﻫﻞ ﺩﻟﯽ ﺑﺸﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺻﻔﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﺎﻏﺮ ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ
ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻊ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ