Sunday, March 30, 2014

شیخ ابوسعید ابوالخیر

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست

گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست

مولانا

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

مولانا

سهراب سپهری

چیزهایی هسـت کــه نمی دانـــم...
می دانم ، ســـبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تــا اوج ، مـن پــر از بال و پـرم

راه می بينم در ظلمت ، من پـر از فانوسم
من پـر از نورم و شن ، و پـر از دار و درخـت

پــرم از راه ، از پـل ، از رود ، از مــوج
پــرم از سايه برگی در آب........
چه درونم تنهاســـــت........

سهراب سپهری

Monday, March 24, 2014

سید علی صالحی

قمری‌های بی‌خیال هم فهمیده‌اند، فروردین است
اما آشیانه‌ها را باد خواهد برد
خیالی نیست

بنفشه‌های کوهی هم فهمیده اند، فروردین است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
... خیالی نیست

سنگریزه‌های کناره‌ی رود هم فهمیده اند، فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
خیالی نیست

همه‌ی این‌ها درست
اما بهار سفرکرده‌ی ما کی بر می‌گردد ؟
واقعا خیالی نیست؟

سید علی صالحی

محمد علی بهمنی

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ور نه ره خود گیر و یکی راهگذر باش

هم نعره ی امواج گرت عربده ای نیست
در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش

هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش

عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش

هر خواب رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش

من ناخلفي با پدر خويش نكردم
های... ای خلف زندگیم مثل پدر باش

محمد علی بهمنی

مولانا

هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن

قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان
صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن

گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود
جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن

امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن

درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن

گر تو مقامرزاده‌ای در صرفه چون افتاده‌ای
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

صد جان فدای یار من او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن

آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن

فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم
من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن

مولانا

Saturday, March 22, 2014

حافظ

گُل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم به چنین روز غلامست

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمامست

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سروِ گل اندام حرامست

گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است
چشممم همه بر لعل لب و گردش جامست

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکرّ
زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقامست

از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگست
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست

میخواره و سر گشته و رندیم و نظر باز
وانکس که چو ما نیست درین شهر کدامست

حافظ

بيدهاي دو سوي جو زیباست


بيدهاي دو سوي جو زیباست
قد خمانده به جستجو زیباست

عاشقانه نهاده سر بر هم
با نوازش به گفتگو زیباست

در ميان هزار عاشقِ مست
عشوۀ جويِ نقره مو زیباست

در ميان بنفشه و سبزه
با رخ تر، بگو مگو زیباست

در صفِ لاله ها و شبدَرها
شادي و رقصِ رنگ و بو زیباست

در دل هر چه مي دمد از خاك
جلوۀ رازهاي او زیباست

در بهاران به قلب پيرِ زمين
نقش صد گونه آرزو زیباست.

Friday, March 21, 2014

عشقری

عشق شيرين کوهکن را مغز سر خواهد کشيد
جوی خونی از بن کوه و کمر خواهد کشيد
ای زليخا پا به دامن کش به نی بستت بساز
يوسف از چاک گريبان تو سر خواهد کشيد
می کند چشمت مداوا زخم ناسورم ولي
از دل من خار غم با نيشتر خواهد کشيد
نا اميد از حاصل باغت نباش ای باغبان
نونهالان تو آخر برگ و بر خواهد کشيد
دست و پايش را گرفتن کار آسان است ليک
از کفم دامن به ناز آن مو کمر خواهد کشيد
من نمی دانم ز چنگ زال دنيا چون رهم
تا کجا کار من و اين حيله گر خواهد کشيد
عشقری بر زلف خوبان شانه می خواهد کشد
می کشد اما به صد خون جگر خواهد کشيد

برخیز که می‌رود زمستان

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

سعدی


باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغ‌زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار

شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار

بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار

Thursday, March 20, 2014

حافظ


ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زر اندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه «حافظ» می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگ‌های سبز بید،
عطر نرگس، رفص باد،
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ..

فریدون مشیری

سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
به گوش ارغوان آهسته گفتم:
بهارت خوش که فکر دیگرانی

سری از بوی گلها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری

چمن دلکش زمین خرم هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر

فریدون مشیری

حافظ

حافظ گشوده ام و چه زیباست فال تو♥
حتما قشنگ می شود امسال حال تو♥
فرخنده باد روز و شب و ماه و سال نو♥

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

Wednesday, March 19, 2014

زاهد بهشت گفت و دل ما ،کباب کرد

دانی بهارچیست؟ نشستن به پیش یار
گل چیست پیش ما؟صورت ان یار گلعذار

مسجد کجاست؟سجده بر ابروی او زدن
میخانه چیست؟پیش من ان چشم پرخمار

دانی که چیست فرق من و مرغ،در چمن
او در قفس باضطرار و دل من به اختیار

زاهد بهشت گفت و دل ما ،کباب کرد
یعنی که نیست ان، بجز از بوسی و کنار

دیدم به سبزه غنچه و یاد امدم لبش
تا بشکفد به خنده مگر، جام می بیار

بلبل چه عاشقست که بیک جلوه ارمید
عاشق منم که ندارد دلم، قرار

لعلت چو هست،بگو لعل جام چیست
هرکس سر تو داشت، ندارد سر بهار

عمر"سروش"پرسی اگرتا چسان گذشت
چشمی نهاده بر در و چشمی در انتظار

مولانا


مخسب ای یار مهمان دار امشب
که تو روحی و ما بیمار امشب

برون کن خواب را از چشم اسرار
که تا پیدا شود اسرار امشب

اگر تو مشتری ای گرد مه گرد
به گرد گنبد دوار امشب

شکار نسر طایر را به گردون
چو جان جعفری طیار امشب

تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجر ازرق زنگار امشب

بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من بر خالقم بر کار امشب

زهی کر و فر و اقبال بیدار
که حق بیدار و ما بیدار امشب

اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب

اگر بازار خالی شد تو بنگر
به راه کهکشان بازار امشب

شب ما روز آن استارگان‌ است
که درتابید در دیدار امشب

اسد بر ثور برتازد به جمله
عطارد برنهد دستار امشب

زحل پنهان بکارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب

«خمش» کردم زبان بستم ولیکن
منم گویای بی‌گفتار امشب

مولانا

مولانا


مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

روی تو چو بدر آمد ، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب

ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب

ای باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان
آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب

مولانا

حافظ


روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

نوبه ی زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد؟
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست ؟

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وانچه گویند روا نیست نگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟
باده از خون رَزان* است نه از خون شماست

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود؟
ور بود نیز چه شد مردم بی‌عیب کجاست؟

حافظ

Tuesday, March 18, 2014

فريدون مشيري


صحبت از پژمردن یک لاله و یک برگ نیست
از حریق کینه جنگل را بیابان میکنند
در حریم برکه مرگ صد پرنده درد نیست
با سر بریده ما عید قربان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با نام قرآن میکنند
قتل و غارت از سر خانه گذشت
پدر پیرم راکشت در دل دشت
مادر از غصه و غم دیوانه شد
خواهر معصوم هم بی خانه گشت
بر زمین هر خون ناحق ریختند
جای لاله داس و پک سرمیزند
هر کجای این جهان پنهان شوی
دست خون آلودت از ته میکنند
صحبت از پژمردن یک لاله و یک برگ نیست
از حریق کینه جنگل را بیابان میکنند
در حریم برکه مرگ صد پرنده درد نیست
با سر بریده ما عید قربان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

پروین اعتصامی


محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت: اي دوست, اين پيراهن است, افسار نيست

گفت: مستي, زآن سبب افتان و خيزان مى روي
گفت: جرم راه رفتن نيست, ره هموار نيست

گفت, مى بايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت: رو صبح آي, قاضي نيمه شب بيدار نيست

گفت: نزديك است والي را سراي, آنجا شويم
گفت: والي از كجا در خانه خّمار نيست

گفت: تا داروغه را گوييم, در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست

گفت: ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت: كار شرع,‌كار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت,‌جامه‌ات بيرون كنم
گفت: پوسيده است, جز نقشي ز پود و تار نيست

گفت: آگه نيستي كز سر درافتادت كلاه
گفت: در سر عقل بايد, بى كلاهي عار نيست

گفت: مىبسيار خوردي زآن چنين بى خود شدي
گفت: اي بيهوده گو, حرف كم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيار مردم, مست را
گفت: هشياري بيار, اينجا كسي هشيار نيست

سعدی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

شیخ بهایی

همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه، سرو پا برهنه رفتن
دولب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن

به مساجد و معابد، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی، همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

"به خدا که هیچکس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی ناامیدی، در بسته باز کردن"

«شیخ بهایی

غمی بد دل شاه هاماوران


لیک کاووس که هیچ یک از ایشان را مرد نبرد نمی شمرد، گفتار او را باور نکرد و با دلیران و پهلوانان به میهمانی شاه هاماوران شد.

پایتخت شاه هاماوران، شهری بود به نام ساهه که آن را سرتاسر آذین بسته و جشن و سور به پا کرده بودند. چون کی کاووس گردن فراز به ساهه رسید، همه ی شهر به پیش او رفتند و بر او گوهر و زعفران و مشک و شاهبوی ریختند و از همه یوی آواز رود و سرود برآمد.

سپهدار هاماوران به استقبال کاووس آمند و آنان را با احترام به کاخ خود بردند. و یک هفته را با خوشی و خرمی به می گساری و جشن پرداختند و شاه هاماوران شب و روز هم چون کهتران، در پیش کی کاووس کمر بسته بود و سپاهیانش نیز به همین سان در پیش سپاه ایران بودند و بدین گونه بود که کاووس و همراهانش هرگونه دودلی از یاد بردند.

غمی بد دل شاه هاماوران

ز هرگونه‌ای چاره جست اندران

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

فرستاده آمد به نزدیک شاه

که گر شاه بیند که مهمان خویش

بیاید خرامان به ایوان خویش

شود شهر هاماوران ارجمند

چو بینند رخشنده‌گاه بلند

بدین‌گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رایش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی

نباشدش بر سر یکی باژجوی

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر

به کاووس کی گفت کاین رای نیست

ترا خود به هاماوران جای نیست

ترا بی‌بهانه به چنگ آورند

نباید که با سور جنگ آورند

ز بهر منست این همه گفت‌وگوی

ترا زین شدن انده آید بروی

ز سودابه گفتار باور نکرد

نیامدش زیشان کسی را بمرد

بشد با دلیران و کندآوران

بمهمانی شاه هاماوران

Monday, March 17, 2014

عشق

عشق،
تنها طوفانی است که
امدنش،
زندگی را به سرت،
خراب می کند،
و رفتنش، دلت را.
نمی دانم،
به کدام
دل بسپارم؟
به امدنش ،
یا رفتن؟
وبه کدام بیاندیشم؟
به زندگی،
یا دل؟

میروی گربه سفر،چشم براهم مگذار

میروی گربه سفر،چشم براهم مگذار
یکه با غصه و با بخت سیاهم، مگذار

توکه لبخند منی،از لبم اینخنده مگیر
همچنان شمع بصد ناله و اهم مگذار

کودک عشق توام، دایه پر مهر منی
چونکه ازخاک گرفتی،سر راهم مگذار

گفته بودی که منم سوسن ویاس وسمنت
مفکن از دیده و چون هرزه گیاهم مگذار

شب تاریک مرا، روی تو روشن دارد
ای توخورشید جهانتاب،بماهم مگذار

رخ گرفتی تو، ولی گاه بیا در خوابم
درشب هجر،تو بی جیش وسپاهم مگذار

ان"سروشم"که جزاز جام نگاهت نخورم
تو در این حسرت یک جام نگاهم نگذار

فريدون مشيري


باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

فريدون مشيري

Sunday, March 16, 2014

سعدی

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست

عطار


ای بلبل خوشنوا فغان کن
عید است نوای عاشقان کن

چون سبزه ز خاک سر برآورد
ترک دل و برگ بوستان کن

بالشت ز سنبل و سمن ساز
وز برگ بنفشه سایبان کن

چون لاله ز سر کله بینداز
سرخوش شو و دست در میان کن

بردار سفینهٔ غزل را
وز هر ورقی گلی نشان کن

صد گوهر معنی ار توانی
در گوش حریف نکته‌ دان کن

وان دم که رسی به شعر "عطار"
در مجلس عاشقان روان کن

ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ:


ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ:
ﺯﻥ ﺍﮔﺮ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﺣﺘﻤﺎ " ﻃﺎﻭﻭﺱ " ﺑﻮﺩ.
ﺍﮔﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ " ﺁﻫﻮ " ﺑﻮﺩ.
ﺍﮔﺮﺣﺸﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ " ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ " ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪ.
ﺗﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻋﺸﻖ♥
ﺯﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.....
ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺆﻣﻦ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺯﻥ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻭ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ.
ﭘﺲ ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ...!
ﺯﻥ به نیکی ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺗﮑﺒﺮ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭ...
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﭼـﭗ ﺗﻮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﺟﺎ ﺩﻫﯽ...
ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺍﺳﺖ...
ﺯﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯽﮔﺸﺎﯾﺪ.
ﺩﺭﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﯾﻦ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻭ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ...
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ خانم های جهان

دوش آن جانان ما افتان و خيزان يك قبا

دوش آن جانان ما افتان و خيزان يك قبا 
 مست آمد با يكي جامي پر از صرف صفا
..........................
جام مي مي ريخت ره ره زانك مست مست بود 
 خاك ره مي گشت مست و پيش او مي كوفت پا
..........................
صد هزاران يوسف از حسنش چو من حيران شده 
* ناله مي كردند كي پيداي پنهان تا كجا
..........................
جان به پيشش در سجود از خاك ره بد بيشتر 
* عقل ديوانه شده نعره زنان كه مرحبا
..........................
جيبها بشكافته آن خويشتن داران ز عشق *
 دل سبك مانند كاه و رويها چون كهربا
..........................
عالمي كرده خرابه از براي يك كرشم *
 وز خمار چشم نرگس عالمي ديگر هبا
..........................
هوشياران سرفكنده جمله خود از بيم و ترس 
* پيش او صفها كشيده بي دعا و بي ثنا
..........................
وانك مستان خمار جادوي اويند نيز 
* چون ثنا گويند كز هستي فتادستند جدا
..........................
من جفاگر بي وفا جستم كه هم جامم شود
 * پيش جام او بديدم مست افتاده وفا
..........................
ترك و هندو مست و بدمستي همي كردند دوش *
 چون دو خصم خوني ملحد دل دوزخ سزا
..........................
گه به پاي همدگر چون مجرمان معترف 
* مي فتادندي به زاري جان سپار و تن فدا
..........................
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترك *
 هر دو در رو مي فتادند پيش آن مه روي ما
..........................
يك قدح پر كرد شاه و داد ظاهر آن به ترك *
 وز نهان با يك قدح مي گفت هندو را بيا
..........................
ترك را تاجي بسر كايمان لقب دادم ترا 
* بر رخ هندو نهاده داغ كين كفرست ها
..........................
آن يكي صوفي مقيم صومعه پاكي شده 
* وين مقامر در خراباتي نهاده رختها
..........................
چون پديد آمد ز دور آن فتنه جانهاي حور * 
جام در كف سكر در سر روي چون شمس الضحي
..........................
ترس جان در صومعه افتاد زان ترسا صنم
 * مي كش و زنار بسته صوفيان پارسا
..........................
وان مقيمان خراباتي از آن ديوانه تر *
 مي شكستند خمها و مي فكندند چنگ و نا
..........................
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن 
* جمله را سيلاب برده مي كشاند سوي لا
..........................
نيم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان 
* ايها العشاق قوموا و استعدوا للصلا

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد
چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم

مد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم

گر غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

امد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن

ماطبل خانه عشق رااز نعره هاویران کنیم

بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان

جانم فدای عاشقان امروزجان افشان کنیم

زنجیرها را بر دریم ما هر یکی آهنگریم

آهن گران چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم

آتش دراین عالم زنیم وین چرخ رابر هم زنیم

وین عقل پای برجانرا چون خویش سرگردان کنیم

کوبیم ما بی پا و سر گه پا به میدان گاه سر

ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم تا آن کنیم

خامش کنیم و خاموشی هم مایه ی دیوانگیست

این عقل باشد آتشی در پنبه اش پنهان کنیم

فروغی بسطامی


از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن ، که چه دادیم و چه دیدیم

هرعقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد خریدیم

در عهد بتان آنچه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آنچه بلا بود کشیدیم

زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم

هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت ، چه نمک ها که چشیدیم

فروغی بسطامی

Saturday, March 15, 2014

حافظِ

ای نور چشمِ من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است، بنوشان و نوش کن


در راهِ عشق وسوسۀ اهرمن بسیست

پیش آی و گوشِ دل به پیامِ سروش کن


برگِ نوا تبه شد و سازِ طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن


تسبیح و خرقه لذّتِ مستی نبخشدت

همت در این عمل، طلب از می فروش کن


پیران سخن ز تجربه گویند، گفتمت

هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن


بر هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق

خواهی که زلفِ یار کشی، ترکِ هوش کن


با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست

صد جان فدایِ یارِ نصیحت نیوش* کن


ساقی که جامت از میِ صافی تهی مباد

چشمِ عنایتی به منِ دُردنوش کن


سرمست در قبایِ زرافشان چو بگذری

یک بوسه نذرِ حافظِ پشمینه پوش کن

فاضل نظری

ما گشته ایم،نیست،تو هم جستجو نکن
آن روزها گذشت،دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن!

راز من است غنچه ی لبهای سرخ تو
راز مرا برای کسی باز گو مکن!

دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن!

فاضل نظری

Friday, March 14, 2014

حافظ

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا* گفتیم
به دورِ نرگسِ مستت سلامت را دعا گفتیم

درِ میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه، سخن این بود و ما گفتیم

من از چشمِ تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن
بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم

اگر بر من نبخشایی، پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

قدت گفتم که شمشاد است، بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بُهتان* چرا گفتیم

جگر چون نافه‌ام خون گشت، کم زینم* نمی‌باید
جزایِ آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

تو آتش گشتی، ای حافظ، ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدیِّ گل گویی حکایت با صبا گفتیم

حافظ

ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می پنداشتیم

تا درختِ دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوۀ چشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبُنِ حُسنت نه خود شد دلفروز
ما دمِ همّت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حُرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصّل بر کسی نگماشتیم

Tuesday, March 11, 2014

مولانا


صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
مولانا

Sunday, March 9, 2014

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا


جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

نی اول و نی آخهر و آغاز مرا

جان میدهد از درونه آواز مرا

کی کاهل راه عشق درباز مرا

حاجت نبود مستی ما را به شراب


حاجت نبود مستی ما را به شراب

یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب

بی‌ساقی و بی‌شاهد و بی‌مطرب و نی

شوریده و مستیم چو مستان خراب

تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم


تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بی‌لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم

"دیوان شمس - غزلیات"

حافظ

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما؟
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما؟
تیر آه ما ز گردون بگذرد، حافظ خموش!
رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما

سعدی


من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دایما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
سعدی

محمدرضا شفيعي كدكني

آخرین روزهای اسفند است
از سرِ شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنّمی بیدار
می زند نغمه،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه هایِ بهار؟
محمدرضا شفيعي كدكني

مولانا

هر جا که هستی حاضری
از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود
چون یاد نامت می کنم.

مولانا

Friday, March 7, 2014

علی قیصری

با عشوه نگاهی به نگاهم کن و برگرد
آشفته ی آن چشم سیاهم کن و برگرد
بیرون ز برینم مکن ای حور بهشتی
باخنده اشارت به گناهم کن و برگرد
در هم بشکن بانفست شیشه ی دل را
در گوشه ای از آینه آهم کن و برگرد
شیرازه ی دل را مبر از آن خم ابرو
هنگام درو ذره ی کاهم کن و برگرد
چون بیژن رسوای زمانم ز زمانه
بی زمزمه زندانی چاهم کن و برگرد
گر بوسه پی بوسه تمنا بنمودم
در پیش همه خوار و تباهم کن و برگرد
حالا که تحمل نکنی ماندن من را
پس بدرقه تا نیمه ی راهم کن و برگرد
با پیچش زلفت ببری مذهب و دین را
عاطر ز نسیمی به پگاهم کن و برگرد
بر من بگشا ای عسل امشب رخ خود را
مهتابی از آن جلوه ی ماهم کن و برگرد.
علی قیصری

Thursday, March 6, 2014

خدا به فرشته ها شعور داد، بدون شهوت؛

خدا به فرشته ها شعور داد، بدون شهوت؛

به حیوان ها شهوت داد، بدون شعور؛

و به انسان هر دو را ...؛

انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند؛

از فرشته ها بالاتر است؛

و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کند؛

از حیوان، پست تر ...!

بعضی مردم زیبایی را در موسیقی می یابند ،

بعضی مردم زیبایی را در موسیقی می یابند ،
بعضی در نقاشی ،
بعضی در مناظر طبیعت ،
اما من زیبایی را در کلمات یافتم
زیبایی از نگاه من تجربه غریبی است
که شخص در آن تجربه احساس می کند
که به ناگاه چشمش به یک جهان دیگر می افتد
گویی دروازه ای به روی او باز می شود
و رویایی شگرف و جادویی عظیم چشم او را می رباید
به عالمی که جهان محسوس از آنجا نشأت می گیرد
و شخص حس می کند
که بی گمان در آفرینش چیزی ورای عالم ظاهر وجود دارد
و برایش توجیه می شود
که چرا ما این صحرای پر محنت را قدم به قدم
با دشواری پشت سر می گذاریم .

صحبت کردن درباره مشکلات زندگی بزرگترین اعتیاد است.

صحبت کردن درباره مشکلات زندگی بزرگترین اعتیاد است.
بشکنیم این عادت را...! بیایید،درباره لذت هایمان حرف بزنیم.