Friday, June 27, 2014

عبيد زاکاني"

ﺳﺎﻗﻴﺎ ﺑﺎﺯ ﺧﺮﺍﺑﻴﻢ ﺑﺪﻩ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﻨﺪ
ﭘﺨﺘﻪ ﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﺻﻮﻓﯽ ﻭ ﮔﻮﺷﻪٔ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻭ ﻧﮑﻮﻧﺎﻣﯽ ﻭ ﺯﺭﻕ
ﻣﺎ ﻭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺩﯼ ﮐﺶ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﺑﺎﺩﻩ ﭘﻴﺶ ﺁﺭ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﭼﻤﻦ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﻄﺮﺑﯽ ﭼﻨﺪ ﻭ ﮔﻠﯽ ﭼﻨﺪ ﻭ ﮔﻞ ﺍﻧﺪﺍﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﭼﺸﻢ ﻭ ﻟﺐ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ ﺁﻭﺭ ﭼﻮ ﺭﺳﺪ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﻞ ﻣﺮﺍ ﺷﮑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩﺍﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﺑﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﺎ
ﺭﻧﺠﻪ ﺷﻮ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺑﻨﻪ ﮔﺎﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﺩﺭ ﺑﻬﺎﯼ ﻣﯽ ﮔﻠﮕﻮﻥ ﺍﮔﺮﺕ ﺯﺭ ﻧﺒﻮﺩ
ﺧﺮﻗﻪٔ ﻣﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﻭ ﮐﻦ ﺑﺴﺘﺎﻥ ﺟﺎﻣﯽ ﭼﻨﺪ

ﺫﮐﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﭼﻮ ﻋﺒﻴﺪ
ﻧﺸﻮﯼ ﺻﻴﺪ ﺑﺪﻳﻦ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﻪ ﺩﺍﻣﯽ ﭼﻨﺪ

"عبيد زاکاني"

قت است که بنشینی و گیسو بگشایی

وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شب های جدایی
بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی
با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی
آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
در آینه بندان پریخانه ی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانه ی آیینه گشایی
چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

هوشنگ ابتهاج

نگاهت مي‌كنم خاموش و خاموشي زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد

بيا تا آنچه از دل مي‌رسد بر ديده بنشانيم
زبان‌بازي به حرف و صوت، معني را زيان دارد

چو هم پرواز خورشيدي مكن از سوختن پروا
كه جفتِ جانِ ما در باغِ آتش، آشيان دارد

الا اي آتشين پيكر بر آي از خاك و خاكستر
خوشا آن مرغِ بالاپر كه بالِ كهكشان دارد

زمان فرسود ديدم هرچه از عهدِ ازل ديدم
زهي اين عشقِ عاشق‌كش كه عهدِ بي زمان دارد

ببين داسِ بلا اي دل مشو زين داستان غافل
كه دستِ غارتِ باغ است و قصدِ ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه‌ست از دَم و داغ جدايي ها
بيا از بانگِ ني بشنو كه شرحي خون فشان دارد

دهانِ سايه مي‌بندند و باز از عشوه عشقت
خروشِ جانِ او آوازه در گوشِ جهان دارد

"هوشنگ ابتهاج"

Monday, June 23, 2014

تا تو با منی زمانه با من است

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

Tuesday, June 10, 2014

حافظ

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

حافظ

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

حافظ

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام
گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

رحیم معینی کرمانشاهی

خوش خبر می آیم ای غم از دلم پرواز کن
خرمنی گُل را بدامن می کشم ره باز کن

روزگارا ز آتش دل بند بندم، سوختی
در نی جانم، نوای تازه ای را ساز کن

بر لبم فریادها بود ای هنر پرور زمان
روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز کن

این قلم در حسب حالم، سخت سنگین جوهر است
ای سرشک خوش سکوتم، قصه ای ابراز کن

اشک من گل کرده، ای طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارک، هرچه خواهی ناز کن

ای ترانه خوان خوش غوغا، اگر بانگی زدی
گه گهی هم یاد من با نرگس شیراز کن

"رحیم معینی کرمانشاهی"

Thursday, June 5, 2014

احمد شاملو

کوچه ها باریکن
دکونا بسته س
خونه ها تاریکن
طاقا شیکسته س
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می برن کوچه به کوچه

نگاه کن مرده ها به مرده نمی رن
حتی به شمع جون سپرده نمی رن
شکل فانوسی ین که اگه خاموشه
واسه نفت نیس
هنوز یه عالم نفت توشه

جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله ندارم
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم

کوچه ها باریکن
دکونا بسته س
خونه ها تاریکن طاقا شیکسته س

احمد شاملو

هیچ قلبی خالی از عشق نیست

هیچ قلبی خالی از عشق نیست
اما جهان ما به عشق بیشتری نیاز دارد

عشقی که اشک های کودکان بی گناه را پاک کند
و غم و اندوه را از دلها بزداید

بیایید جهان را التیام بخشیم
بیایید جهان را به جای بهتری تبدیل کنیم

باور کنید تمام انسان ها، از هر نژاد و در هر کشوری، رویاهایی دارند
بیایید اجازه ندهیم روح انسانی در جهان ما از بین برود

جهان می تواند جایی بهتر، سرشار از امید، آرزو، شادی و لبخند

 برای تمام انسان ها از هر رنگ، نژادی و با هر عقیده و جنسیتی باشد
تنها کافیست دروازه های قلبمان را به روی عشق باز کنیم