Tuesday, September 30, 2014

مرده بُدَم زنده شدم گریه بُدَم خنده شدم

مرده بُدَم زنده شدم گریه بُدَم خنده شدم
دولت «عشق» آمد و من دولت پاینده شدم
دیده‌ی سیر است مرا جان دلیر است مرا
زَهره‌ی شیر است مرا زُهره‌ی تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بَندَنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله‌ی این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه‌ی خورشید تویی سایه‌گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بُدَم شاه و خداونده شدم

شکر کُنَد کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کُنَد خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر و گردش او نور پذیرنده شدم

شکر کُنَد چرخ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بُدَم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده ی تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان «خامش» و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

مولانا

در قفلِ در کلیدی چرخید

.
در قفلِ در کلیدی چرخید
لرزید بر لبان اش لب خندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در کلیدی چرخید

بیرون
رنگِ خوشِ سپیده دمان
ماننده یِ یکی نوتِ گم گشته
می گشت پرسه پرسه زنان رویِ
سوراخ هایِ نی
دنبالِ خانه اش...


در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبان اش لب خندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید


در قفلِ در
کلیدی چرخید.

ا دیگران کاری نکن که نمی خواهی با تو بکنند

با دیگران کاری نکن که نمی خواهی با تو بکنند .
• ﺑﮑﻮش ﺗﺎ هیچ ﮔﺎﻩ ﺁﺳﻴﺒﯽ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وارد ﻧﮑﻨﯽ.
• ﺑﺎ دﻳﮕﺮ اﻧﺴﺎن ها ،ﻣﻮﺟﻮدات زﻧﺪﻩ، و ﮐﻞ ﺟﻬﺎن ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﺻﺪاﻗﺖ، وﻓﺎ و اﺣﺘﺮام رﻓﺘﺎر ﮐﻦ.
• از ﺗﺒﻬﮑﺎرﯼ ﭼﺸﻢ ﻧﭙﻮش و از اﺟﺮاﯼ ﻋﺪاﻟﺖ درﻳﻎ ﻧﻮرز، اﻣﺎ همواره ﺁﻣﺎدﻩ ﺑﺎش ﺗﺎ ﻓﺮد ﺑﺪﮐﺎرﯼ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺪﯼ ﺧﻮد اذﻋﺎن ﮐﺮدﻩ و ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎن اﺳﺖ ﺑﺒﺨﺸﯽ.
• زﻧﺪﮔﯽ ات را ﺑﺎ ﺣﺲ ﺷﺎدﯼ و ﺷﮕﻔﺘﯽ ﭘﯽ ﮔﻴﺮ.
• همواره ﺑﮑﻮش ﭼﻴﺰهای ﺗﺎزﻩ اﯼ ﺑﻴﺎﻣﻮزﯼ.
• همه ﭼﻴﺰ را ﺑﺴﻨﺞ؛ همواره ﺑﺎورهاﯼ ﺧﻮد را ﺑﺎ واﻗﻌﻴﺎت ﺑﺎز ﺁزﻣﺎ، و ﺁﻣﺎدﻩ ﺑﺎش ﺗﺎ ﺣﺘﯽ ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎورهایت را هم ﮐﻪ ﺑﺎ واﻗﻌﻴﺖ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻧﻨﺪﮐﻨﺎر ﻧﻬﯽ.
• هرگز ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺳﺎﻧﺴﻮر ﮐﺮدن ﺧﻮد ﻳﺎ دورﯼ ﺟﺴﺘﻦ از ﻣﺨﺎﻟﻔﺎن ات ﻧﺒﺎش؛ همواره ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﺣﻖ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
• ﻋﻘﺎﻳﺪ ﺧﻮد را ﻣﺴﺘﻘﻼً و ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎﯼ ﺧﺮد و ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺧﻮد ﺑﺮﮔﺰﻳﻦ؛ ﻧﮕﺬار دﻳﮕﺮان ﺗﻮ را ﺑﻪﭘﻴﺮوﯼ ﮐﻮﮐﻮراﻧﻪ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ.
• همه ﭼﻴﺰ را ﺑﻪﭘﺮﺳﺶ ﺑﮕﻴﺮ

Monday, September 29, 2014

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

عاشقی پیداسـت از زاری دل

عاشقی پیداسـت از زاری دل
نیست بیماری چـو بیماری دل
علت عاشق ز علتهـــا جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هـرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌ زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌ شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمــــد دلیـل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب

مولانا

Sunday, September 28, 2014

بیابان را سراسر مه گرفته ست.

بیابان را سراسر مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مِه، عرق می ریزدش آهسته از
هر بند.
« ـــ بیابان را سراسر مه گرفته ست.[می گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش اند.
درشولایِ مه پنهان، به خانه می رسم.گُل کو.نمی داند.مرا ناگاه در
درگاه می بیند، به چشم اش قطره اشکی برلب اش لب خند،خواهد
گفت:
« ـــ بیابان راسراسرمه گرفته ست...باخودفکرمی کردم که مِه گر
هم چنان تا صبح می پائید مردانِ جسورازخفیه گاهِ خود به دیدارِ
عزیزان باز می گشتند.»


بیابان را
سراسر
مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان ـــ خسته لب بسته نفس بشکسته درهذیانِ گرمِ مِه عرق
می ریزدش آهسته از هر بند...

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

"حافظ" ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم


خواجه رندان

هر چه دادم به او حلالش باد

هر چه دادم به او حلالش باد

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای
دارم
بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در
کامش
دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و
شاد میخواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را

Saturday, September 27, 2014

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری


شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری


یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری


چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی


در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری


هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب


بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری


چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی


کم غایت توقع بوسیست یا کناری


می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب


سال دگر که دارد امید نوبهاری


در بوستان حریفان مانند لاله و گل


هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری


چون این گره گشایم وین راز چون نمایم


دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری


هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی


مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان

دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان


چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری


خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری


ز کفر زلف تو هر حلقه‌ ای و آشوبی


ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری


مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب


که در پی است ز هر سویت آه بیداری


نثار خاک رهت نقد جان من هر چند


که نیست نقد روان را بر تو مقداری


دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان


چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری


سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار


دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری


چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی


به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری

 

Friday, September 26, 2014

گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی‌خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند
گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش

گر هر دو دیده هیچ نبیند به‌اتفاق
بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

چاه است و راه و دیده‌ی بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش

گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی
اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست

تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهٔ کار بجز دیدهٔ بارانی نیست

گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست

یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

Thursday, September 25, 2014

لسان الغیب

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیث عشق ز "حافظ" شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

لسان الغیب

Wednesday, September 24, 2014

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می‌ رسانی نه به قتل می‌ رهانی

Tuesday, September 23, 2014

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم
می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم
که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد
بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

چو بینی عاشقی، یاد «رهی» کن

الا ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما می‌گذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
«رهی» در سینه‌ ی این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینه‌ی چاک
فروزان آتشی، در سینه‌ ی خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شب‌ها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشن‌دلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن ز‌جان دردناکی
بر‌افکن پرتوی، بر تیره خاکی
ز‌ سوز سینه، با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد «رهی» کن

Sunday, September 21, 2014

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

باز امشب ای رقیبان ساز می خواهد دلم

باز امشب ای رقیبان ساز می خواهد دلم
شوخ آتش پرچه ی طناز می خواهد دلم
چون زلیخا پیر گردیدم جوان سازم ز لطف
از تو ای یوسف لقا اعجاز می خواهد دلم
در صف خوبان عالم ای پری پیکر ترا ...
همچو سرو سرکش و ممتاز می خواهد دلم
با حلاوت تر بود رفتن سوی شهر مزار
همرهی با شایق گلباز می خواهد دلم
خوش ندارم اختلاط بزدلان روزگار
گرم جوشی همرۀ سرباز می خواهد دلم
دیدنی ها دیده ام بسیار از بیدادشان
از سر کوی بتان پرواز می خواهد دلم
کی بیارد این غزالان را به چنگ هر باشه یی
از برای صید شان شهباز می خواهد دلم
عشقری شاید به فرزند دگر گردم دچار
بار دیگر رفتن درواز می خواهد دلم
صوفی عشقری

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

گر رود دیده و عقل و خرد و جان...


گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو


که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو


آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست


گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو


ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف


گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو


اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند


خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو


تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر


ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو


با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است


در خزان گر برود رونق بستان تو مرو


هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است


ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو


کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید


کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو


لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی


از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو


هست طومار دل من به درازی ابد


برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو


گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت


که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو

Saturday, September 20, 2014

میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس

میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد


ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو


که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین


که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد


صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند


عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی


که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش


که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز


برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است


دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد


میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس


زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را


که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است


چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار


اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت


دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم


که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من

بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش

هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

خاصه کنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او

رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من

پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من

ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

کو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من

کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من

این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش

تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من

نظاره کن کز بام او هر لحظه‌ای پیغام او

از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من

لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم

کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من

اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من

سینای موسی را نگر در سینه افکار من

امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها

در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب

لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم

کآمد به میرابی دل سرچشمه انهار من

بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای

بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من

یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان

در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من

صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای

کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من

این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر

ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من

ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من

این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من

ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا

نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من

از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود

دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من

ای طبله‌ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم

ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من

مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر

این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من

خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد

برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من

در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین

ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من

بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم

گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد

گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

جانم نشد زین‌ها خنک یا ذا السماء و الحبک

ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من

امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی

من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من

هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم

همواره آنتر می شوم از دولت هموار من

چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم

گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من

ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو

روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من

روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او

روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من

کرده‌ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او

فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من

مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او

ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من

دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر

کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من

زان می حرام آمد که جان بی‌صبر گردد در زمان

نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من

جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او

کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من

من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش

حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من

خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او

ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من

خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر

ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من

آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده

از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من

بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم

کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من

پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان

بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من

جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو

جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من

Friday, September 19, 2014

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا


معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا


کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا


ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد


باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا


یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی


غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا


هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی


نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا


زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه


هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا


زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش


عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا


شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد


خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا


از دولت محزونان وز همت مجنونان


آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا


عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد


عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا


ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل


کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا


درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد


همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا


آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین


با نای در افغان شد تا باد چنین بادا


فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی


نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا


آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی


نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا


شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی


تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا


از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی


ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا


آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد


اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا


بر روح برافزودی تا بود چنین بودی


فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا


قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد


ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا


از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش


این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا


ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد


این بود همه آن شد تا باد چنین بادا


خاموش که سرمستم بربست کسی دستم


اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

Thursday, September 18, 2014

ای برادر عزیز چون تو بسی ست

ای برادر عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیز کسی ست
هوس روزگار خوارم کرد
روز گارست و هر دمش هوسی ست
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکسته ی مگسی ست
به حساب من و تو هم برسند
که به دیوان ما حسابرسی ست
هر نفسی عشق می کشد ما را
همچنین عاشقیم تا نفسی ست
کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و غلغل جرسی ست
آستین بر جهان برافشانم
گر به دامان دوست دسترسی ست
تشنه ی نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگرچه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند ونژند
چون تو در بند روزگار بسی ست

فریدون مشیری

من نمي دانم
_ و همين درد مرا سخت مي آزارد_
كه چرا انسان اين دانا
اين پيغمبر
:در تكاپوهايش
_چيزي از معجزه آن سو تر_
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دليلي دارد؟
*
چه دليلي دارد
كه هنوز
مهرباني را نشناخته است؟
و نمي داند در يك لبخند
!چه شگفتي هايي پنهان است
*
من بر آنم كه درين دنيا
_خوب بودن _به خدا
سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
.بيگانه است
!و همين درد مرا سخت مي آزارد
فریدون مشیری

Wednesday, September 17, 2014

شوریده شیرازی

هرچه کُنی بُکن، مَـکُـن ترکِ من ای نگار من
هرچه بَری بِبَر، مَبَر سنگدلی به کار من
هرچه هِلی بــِهِـل، مَـهِـل پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بــِدَر، مَدر پرده اعتبار من
هرچه کــِشی بــِکِش، مَکــِش باده به بزم ِ مدعی
هرچه خوری بخور، مخور خونِ دلِ فگار من

هرچه دهی بده، مَده زلف به باد، ای صنم
هرچه نهی بنه، مَنــِـه دام به رهگذار من

هرچه کُشی بکُـش، مَکُـش صيد حرم که نيست خوش
هرچه شَوی بــِشو، مَشو تشنه به خونِ زار من

هر چه بُری بِبُر، مَبُر رشته الفتِ مرا
هرچه کَنی بِکَن، مَکَن خانه‌ اختيار من

هرچه خری بخر مخر عشوه ی حاسد مرا
هر چه تنی بتن، متن با تنِ خاکسار من

هرچه رَوی بُرو، مَرو راه ِخلافِ دوستی
هرچه زَنی بِزَن، مَزَن طعنه به روزگار من

شوریده شیرازی

Tuesday, September 16, 2014

یکی بربطی در بغل داشت مست

یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سر پارسایی شکست
چو روز آمد آن نیکمرد سلیم
بر سنگدل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تورا به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند

کشتی شکستگان را هر موج ناخدائی ست

کشتی شکستگان را هر موج ناخدائی ست
هر خار این گلستان مفتاح دلگشائی ست
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمائی ست
هر غنچۀ خموشی مکتوب سر به مهری ست
هر بانگ عندلیبی آواز آشنائی ست
هر لاله ای درین باغ چشمی ست سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربائی ست
هر لخت دل شهیدی ست ، دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی ست
آوارۀ طلب را خضر است هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائی ست
" صائـــــــــــــب تبریــــــــــزی "

حافظ، اَسرارِ اِلهی کَس نمی‌دانَد، خموش!

یاری اَندَر کَس نِمی‌بینیَم، یاران را چِه شُد؟
دوستی کِی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
آبِ حَیوان تیره گون شُد، خِضر ِفرُّخ پِی کُجاست؟
خون چِکید اَز شاخِ گُل، بادِ بهاران را چه شد؟
کَس نِمی‌گویَد کِه یاری داشت حقِّ دوستی
حَق شِناسان را چه حال اُفتاد؟ یاران را چه شد؟

لَعلی اَز کانِ مُروُّت بَرنیامد، سال‌هاست
تابِشِ خورشید و سَعیِ باد و باران را چه شد؟

شهرِ یاران بود و خاکِ مِهربانان، این دیار
مِهربانی کی سَر آمد؟ شهَریاران را چِه شد؟

گویِ توفیق و کِرامت، دَر میان اَفکَندِه‌اَند
کَس به میدان دَر نِمی‌آید، سواران را چه شد؟

صَد هِزاران گُل شِکُفت و بانگِ مُرغی بَرنَخاست
عَندلیبان را چِه پیش آمد؟ هَزاران را چه شد؟

زُهره سازی خوش نِمی‌سازَد، مَگَر عودَش بِسوخت
کَس ندارَد ذوقِ مَستی، مِیگُساران را چه شد؟

حافظ، اَسرارِ اِلهی کَس نمی‌دانَد، خموش!
اَز کِه می‌پُرسی، که دورِ روزگاران را چه شد؟

شهریار

نیما غـــــم دل گو که غریبانه بگــــرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگـــرییم
من از دل این غـار و تو از قلــــه آن قاف
از دل بهــم افتیم و به جانانه بگــــرییم
دودیست در این خانه که کــــوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم وبه این خانه بگرییم

آخـــــــر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعــیم که در گوشه کاشانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افســـانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افســــانه بگرییم

از جوش وخروش خم وخمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خُم و خُمخـــــانه بگرییم

با وحشــــــت دیوانه بخنــدیم و نهانی
در فاجعه حکمــــــــــت فــرزانه بگرییم

با چشم صدف خیـــــز که بر گردن ایام
خرمهــــــــره ببینیم و به دردانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلـــــــــزار
جغــدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعـــــــله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگــــرییم

بیگانه کند در غــــــم ما خنده ولی ما
با چشم خــودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هــــــــذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگـــــرییم

شهریار