Thursday, January 29, 2015

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلّاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

Wednesday, January 28, 2015

پرواز کن



«پرواز کن»

از آسمان پر ستارۀ شبهای پر طپش خاطرات

تا مرز بی مرزی مرگ و زندگی

پرواز کن،پرواز کن

با عبور از کوچه باغ های خاکسترشده ازشعله های عشق

تا دشت های پر شقایق طوفان زده

پرواز کن،پرواز کن

از اوج واژه های باکرۀ خنیاگران عشق و سر مستی

تا دشت پر سوز و گداز عمر بر باد رفته

پرواز کن،پرواز کن

از مرثیه خوانی شلاقِ طوفانِ حسرت

تا چشمانِ بارانی مسخ شده در مرداب سکوت

پرواز کن،پرواز کن،پرواز کن.

Tuesday, January 27, 2015

سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست


سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست
خاک در پله میزان قناعت شکرست
حسن را نشو و نما از نظر پاک بود

آبروی چمن از شبنم روشن گهرست
دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست
کشتی از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست
از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
می کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست

Monday, January 26, 2015

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست


دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست...
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتراست....
شصت وشاهد هردو دعوای بزرگی می کنند....
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتراست....
اهن وفولاد ازیک کوره
می ایند برون.....
ان یکی شمشیر گردد,دیگری نعل خر است.....
گر ببینی ناکسان بالا نشیند صبر کن....
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است...

Saturday, January 24, 2015

ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست


ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست
فریدون مشیری

تا کِی در انتظـــــــار گــــــــذاری به زاری ام


وحشی شکار
تا کِی در انتظـــــــار گــــــــذاری به زاری ام
باز آی بعـــــد از اینهمه چشـــم انتظاری ام
دیشب به یاد زلـــــــف تو در پرده های ساز
جان ســـــوز بود شـــــرح سیه روزگـاری ام
بس شِکـــــوه کردم از دل ناسازگــــــار خود
دیشب که ســــــاز داشت سرسـازگاری ام
شمعــــم تمام گشت و چــــراغ ستاره مُـرد
چشمی نماند شاهــــد شـب زنده داری ام
گفتی هوای لاله عُــــذارانِ رِی خوش است
پنداشتـــی که بوالهـــــــــوسِ لاله زاری ام
طبعم شکارِ آهــــــــوی سر در کمند نیست
مانَد به شیر شیـــــــوه وحشی شکاری ام
سَنـــــدان به سرزنش نتـــــــوان کرد پایمال
سرکــــــــوبی ام زیاده کند پافشــــــاری ام
شرمـم کشد که بی تو نفس میکشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمســاری ام
تا هست تاج عشــــق توام بر سـر ای غزال
شیرین بود به شهــــــرِ غـــزل شهریاری ام

منم آن مـــــــرغ گرفتار که در کنج قفـــس



منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه
که من ایمن نیم از فتنه دور قمری
منش آموختم آئین محبت لیکن
او شد استاد دل آزاری و بیدادگری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام 

Friday, January 23, 2015

ناله های زار

ناله های زار
به اختیار گِــــــــــــرو بُرد چشم یار از من
که دور از او بِبَرَد گــــــــــریه اختیار از من
به روز حَشــــــــــــــر اگر اختیار با مـا بود
بهشت و هر چه در او از شما و یار از من

سیَــــه تر از سرِ زلف تو روزگار من است
دگر چه خواهد از این بیش روزگــار از من

به تلخکامی از آن دلخوشـم که می ماند
بسی فسانه شیــــــرین به یادگار از من

در انتظار تو بنشستم و سرآمـــــــد عمر
دگر چــــه داری از این بیش انتظار از من

به اختیـــــــــار نمی باختم به خالَش دل
که برده بود حریف اول اختیـــــــــار از من

گذشت کارِ من و یار شهــــــــــریارا لیک
در این میان غزلی ماند شاهـــکار از من

شهریار

دانم که نداری رهی جز رفتن از این دل

دانم که نداری رهی جز رفتن از این دل
آسوده ترین باش که در دل تو بمانی
امروز که چشمت شده آمال وجودم
سخت است که مجنون شده، عاقل تو بمانی
اندیشه پر درد من امروز چو دیروز
پر می کشد ، اما چو مایل تو بمانی
دیوانه ترینم سخن از عشق چه حاصل؟
ترسم که در این مرتبه در گل تو بمانی!
من غرق تمنای دل عاشق خویشم
شاید که در این راه به ساحل تو بمانی
در شهر پر از رشک و غم و ماتم و نیرنگ
خورشید برو بهر چه حاصل تو بمانی؟
<شاهد> به که گوید غم آکنده به دل را
آنگاه بگوید که به منزل تو بمانی
دکتر عباس قیومی

دمادم غصه مي كارد!


چه زيبائي پر سوزي
كه غمگينانه مي بارد
به روي كودك تنها
و بي رحمانه بر دلها
دمادم غصه مي كارد!

نبار اي برف
نبار اي برف روي خانه ي ويران
نبار اي برف روي شانه هاي خسته و عريان
نبار اي برف
كه مي سوزد تن زخمي در اين شبها به سوز تب
نه ماهي روشني بخش دهستان است
نه مي سوزد شبي كوكب!
چه آسان مي نشيني روي موي كودك نالان!
و چه آسان
ازين بي خانماني پير مي گردد
و زير حجم رگبارت
ز دست زندگاني سير مي گردد!
نبار اي برف
نبار اي برف
ببين آن کودک معصوم
چگونه زير شلاقت
ز پا افتاده
مي لرزد!
نبار اي برف
كه زيبائي تو هرگز
به اشك او نمي ارزد!
نبار اي برف...
نبار اي برف...
" الف پاشائي

Thursday, January 22, 2015

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

مولانا

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل


بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

حافظ

Sunday, January 18, 2015

تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی!

شبی که آوای نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشایی
من همه جا پی تو گشته‌ام
از مه و مهر نشان گرفته‌ام
بوی ترا ز گل شنیده‌ام
دامن گل از آن گرفته‌ام
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشایی
دل من سرگشته‌ی تو
نفسم آغشته‌ی تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی؟
در این شب یلدا ز پی‌ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجایی؟
مه و ستاره درد من می‌داند
که همچو من پی تو سرگردانند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی!
از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشای
ی

بی همگان به سر شود . بی تو به سر نمیشود



بی همگان به سر شود . بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم . جای دگر نمیشود
بی تو برای شاعری . واژه خبر نمیشود
بغض دوباره دیدنت . از تو به در نمیشود
فکر رسیدن به تو . فکر رسیدن به من
از تو به خود رسیده ام . این که سفر نمیشود
بی همگان به سر شود . بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم . جای دگر نمیشود
دلم اگر به دست تو . به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات . سینه سپر نمیشود
صبوری و تحملم . همیشه پشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو . ابری و تر نمیشود

Saturday, January 17, 2015

عشق ازاین سلسله خودسلسله جنبان آمد

خوابم آشفت و سَرِ خُفتـــــه به دامـــان آمد
خواب دیدم که خیـــــالِ تو به مهمـــــان آمد
گوئی از نَقــــدِ شَبابم به شبِ قـــدر و بَرات
گنجــــــی از نو به ســـــــــراغ دل ویران آمد
ماهِ درویــــــــــش نواز از پس قَــــــرنی بازم
مردمـــــــــی کــــرد و بر این روزن زندان آمد
دل همه کوکبه ســـازی و شب افروزی شد
تا به چشمــــــم همه آفـاق چراغـــــان آمد
وعــــــده وصـــــل ابد دادی و دندان به جگر
پا فشــــــــردم همه تا عمـــــر به پایان آمد
ایرجا یاد تو شــــــادان که از این بیت تو هم
چه بســـــــا درد که نزدیک به درمــــان آمد
یاد ایام جوانی جگــــــــرم خـــــــــون میکرد
خوب شد پیـــــر شدم کم کم و نِسیان آمد
شهـــــریارا دل عشــاق به یک سلسله اند
عشق ازاین سلسله خودسلسله جنبان آمد
شهریار

گذار آرد مَهِ من گاهــــــگاه از اشـــــــــتباه اینجا

گذار آرد مَهِ من گاهــــــگاه از اشـــــــــتباه اینجا
فدای اشتباهی کـــــآرد او را گاهـــــــــگاه اینجا
مگر رَه گم کند کو را گـــــــذار افــــتد به ما یارب
فراوان کن گـــــــذارِ آن مَهِ گــــــم کرده راه اینجا
کُلَه جا ماندش این جا و نیامــــــد دیگرش از پِی
نیاید فی المثل آری ، گَرَش اُفــــــــتد کُلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و تَرکِ کامکـــــــاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
هوای ماهِ خرگــــــاهی مکن ای کـــــلبه درویش
نگنجـــد موکــــبِ کیــــــوان شکوهِ پادشـاه اینجا
توئی آن نوسفر سالک که هرشب شاهدِ توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجـــا و چـــاه اینجا
بیا کـَـــــــــز دادخـــــــواهی آن دلِ نازک نرنجانم
کدورت را فرامُــــــش کــــــــرده با آئینـه آه اینجا
سفر مپسند هرگـز شهــــــــریار از مکتب حافظ
که سِیرِ معـــنوی اینجــــا و کُنجِ خانقـــــاه اینجا
شهریار

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

سر سازش‌گری ھرگز ندارم

موجِ پُرخروش
گھی ناچیزتر از مشتِ خارم
گھی سوزندہ چون برقِ شرارم
گھی افسردہ‌تر از بادِ پاییز
گھی جانبخش‌تر از نوبھارم
گھی چون اخگری در قلبِ آتش
گھی سرگشته مانند غبارم
گھی در آسمان‌ھا می‌زنم پَر
گھی چون نقشِ پایی خاکسارم
گھی چون موجِ مستِ پُرخروشم
گھی چون خارہ‌سنگِ کوھسارم
گھی در قلبِ ظلمت مثلِ کورم
گھی در روشنایی رہ‌سپارم
گھی از ناامیدی، دل شکسته
گھی چشمِ امیدِ انتظارم
گھی از دردِ بی‌دردی به‌تنگم
گھی گل می‌زند زخم از کنارم
گھی بی‌رحم‌تر از سیلِ خشمم
گھی در مھربانی چون بھارم
گھی چون خندۂ صبحِ امیدم
گھی چون شامِ تارِ انتظارم
گھی نقشِ تبسم بر لبِ من
گھی خونِ جگر از دیدہ بارم
گھی پژمردہ استعدادِ طبعم
گھی سرچشمهٔ صد ابتکارم
گھی مھُر سکوتِ تلخ بر لب
گھی فریادِ خشمِ روزگارم
گھی شیپورِ آغازِ نبردم
گھی غوغای ختمِ کارزارم
ولی با دشمنانِ خلق «سرمد»
سر سازش‌گری ھرگز ندارم

Friday, January 16, 2015

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
حضرت سعدی

Thursday, January 15, 2015

پروانه را شکایتی از جـُـــورِ شمع نیست

چه میکِشم
پروانه را شکایتی از جـُـــورِ شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

Wednesday, January 14, 2015

یاری که داد بر باد، آرام و طاقتم را

یاری که داد بر باد، آرام و طاقتم را
ای وای اگـر نداند، قـدر مـحبّـتـم را
رهی معیری

بیگانه کند در غـــــــــــم ما خنده ولی ما

نیما غـــــم دل گـــــــو که غریبانه بگرییم
سر پیش هـــــــم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غـــــار و تو از قُــــله آن قاف
از دل بهــــــــــم افتیم و به جانانه بگرییم

دودیست در این خــــانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیـــــــم که خنـــــدیم به ایوان
شمعیــــــم که در گوشه کاشانه بگرییم

این شانه پریشان کن کاشانهِ دلهـاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعــــــــر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعـــــــــر افسانه بگرییم

پیمان خط و جــــــام یکی جرعه به ما داد
کز دُورِ حریفان دو ســــــــه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خــــــــرابات نه مَردیست
مِی مُردهِ بیا در صَـــــــفِ میخـانه بگرییم

ازجوش وخروش خُم وخُمخانه خبـر نیست
با جوش و خروشِ خُـــم و خُمخـانه بگرییم

با وحشـــــــتِ دیوانه بخنــــدیم و نهـانی
در فاجعه حکمـــــــتِ فـــــــــرزانه بگرییم

با چشمِ صــــــــدف خیـز که بر گردن ایام
خـرمُهـــــــــــره ببینیم و به دُردانه بگرییم

آیین عروسی و چَک و چــــانه زدن نیست
بستند همه چشـــم و چک و چانه بگرییم

بلبل که نبـودیم بخوانیـــــــــــــم به گلزار
جغـــــــدی شده شبگیـر به ویرانه بگرییم

پروانه نبـــــــــــودیم در این مشعـله باری
شمعـی شده در ماتَـــــــم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غـــــــــــم ما خنده ولی ما
با چشمِ خودی در غــــــــمِ بیگانه بگرییم

بگذار به هَـــــــــــــذیانِ تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفـــــــــــل طبیبانه بگرییم
شهریار

Tuesday, January 13, 2015

گفتی اندر خواب بینی، بعد از این روی مرا




گفتی اندر خواب بینی، بعد از این روی مرا
ماهِ من در چشمِ عاشق، آب هست و خواب نیست

رهی معیری

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار


من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

شهریار

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان ســـــوختم از آتش هجران که مپرس

گِله ئی کـــــــــردم و از یک گِله بیگانه شدی
آشنایا گِله دارم ز تو چنــــــــــــدان که مپرس

مَسنَدِ مصـــــــــــر تو را ای مَهِ کنعـان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احـزان که مپرس

ســـــــرو نازا گَــرَم اینگونه کِشی پای از سر
مَنَت آنگونه شـــوم دست به دامان که مپرس

گوهــــــــر عشق که دریا همه سـاحل بنمود
آخـــــــرم داد چنان تخته به طـوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوســـــت نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خنــــدان که مپرس

بوسه بر لعــــــــــــل لبت باد حَلالِ خـط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همـــــــــای شوقم
به هواداری سرویست خـــــــرامان که مپرس

دفتر عشق که سرخط ، همه شوق است وامید
آیتی خواندمــــــش از یاس به پایان که مپرس

شهـــــــــریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس

نیما غـــــم دل گـــــــو که غریبانه بگرییم

شاعرِافسانه
نیما غـــــم دل گـــــــو که غریبانه بگرییم
سر پیش هـــــــم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غـــــار و تو از قُــــله آن قاف
از دل بهــــــــــم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خــــانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیـــــــم که خنـــــدیم به ایوان
شمعیــــــم که در گوشه کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهِ دلهـاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعــــــــر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعـــــــــر افسانه بگرییم
پیمان خط و جــــــام یکی جرعه به ما داد
کز دُورِ حریفان دو ســــــــه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خــــــــرابات نه مَردیست
مِی مُردهِ بیا در صَـــــــفِ میخـانه بگرییم
ازجوش وخروش خُم وخُمخانه خبـر نیست
با جوش و خروشِ خُـــم و خُمخـانه بگرییم
با وحشـــــــتِ دیوانه بخنــــدیم و نهـانی
در فاجعه حکمـــــــتِ فـــــــــرزانه بگرییم
با چشمِ صــــــــدف خیـز که بر گردن ایام
خـرمُهـــــــــــره ببینیم و به دُردانه بگرییم
آیین عروسی و چَک و چــــانه زدن نیست
بستند همه چشـــم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبـودیم بخوانیـــــــــــــم به گلزار
جغـــــــدی شده شبگیـر به ویرانه بگرییم
پروانه نبـــــــــــودیم در این مشعـله باری
شمعـی شده در ماتَـــــــم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غـــــــــــم ما خنده ولی ما
با چشمِ خودی در غــــــــمِ بیگانه بگرییم
بگذار به هَـــــــــــــذیانِ تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفـــــــــــل طبیبانه بگرییم

اشکِ شوق

اشکِ شوق
دیر آمـــــدی که دســـــــت ز دامن ندارمت
جان مــــــژده داده ام که چوجان در برآرمت

تا شویمت از آن گُلِ عـــــــــــــارض غبار راه
ابری شـــــــدم ز شوق که اشگـی ببارمت

عمـــــــری دلم به سینه فشـردی در انتظار
تا درکشــــــم به سینـــــه و در بَر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهــان زخلق
ترســــــــم بمیــــــــرم و به رقیبان گذارمت

داغِ فـــــــــراق بین که طربنـــــــــامه وصال
ای لاله رخ ، به خـــونِ جگـــــر می نگارمت

چند است نرخِ بوسـه به شهر شما که من
عمری است کزدو دیده گُهَـر می شمارمت

دستی که در فــــــــراق تو میکوفتم به سر
باور نداشتــــــــم که به گـــــــــردن درآرمت

ای غــــــــم که حقِ صحبت دیرینه داشتی
باری چو می روی به خــــــدا می سپارمت

ازجویبـــــــــــارچشــــــــمِ تَرَم سایه وامگیر
تاچون مـــــــــژه،نهــــــــــــالِ تَفَرُج بکارمت

روزی که رفتــــــــی از برِ بالیـــــــن شهریار
گفتــــــــم که ناله ای کنـــم و بر سر آرمت

Saturday, January 10, 2015

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند


ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری