Monday, November 30, 2015

من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام.

من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام.
پای در پایِ آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه یِ روزهایِ خویش که به چوبین کاسه یِ جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام
من آن مفهومِ مجرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و از آن بر گذشت.
افسانه هایِ سرگردانی ات
ای قلبِ در به در
به پایانِ خویش نزدیک می شود.
بی هوده مرگ
به تهدید
چشم می دَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه یِ این رنج ها
که از عشق هایِ رنگینِ آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
انسان را
رعایت کرده ایم
( خود اگر
شاه کارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کرده ایم.


در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهایِ عفافِ ما
روسبیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگ هایِ قدیمی را
با سوت می زنند.
( در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرقِ شرم
بر جبین اش؟)

آن گاه که خوش تراش ترینِ تن ها را به سکه یِ سیمی توان خرید،
مرا
ـــ دریغا دریغ ـــ
هنگامی که به کیمیایِ عشق
احساسِ نیاز
می افتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلب ام را در مجریِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئی ش
نیست.
از مهتابی
به کوچه یِ تاریک
خم می شوم
و به جایِ همه نومیدان
می گریم.
آه
من
حرام شده ام!

با این همه، ای قلبِ در به در!
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاه کارِ خدا بود
یا نبود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Saturday, November 28, 2015

بیدل

بیدل

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت‌ کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشی‌که آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع ‌کشته در زیر زبان پنهان شدیم

Friday, November 20, 2015

مولوی



چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد

آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد

آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
از بیم آنک شحنه قهار می‌رسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کمد خبر که جعفر طیار می‌رسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد

در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد

Saturday, November 7, 2015

آزادی


آزادی
برای کسی که سال ها
با میله میله ی سلولش
نفس کشیده است
یعنی حبس ابد
از پای چوبه ی دار
آخرین حرف هایم را
میان بغضی پنهان می کنم
که بعدازمن
گره از طنابش باز کنیدو
مثل نامه ای بی تفاوت
برای خانواده ای که منتظر وصیتی نبوده اند...
فکر کنید اصلا خانواده ای نبوده اند
پشت این همه سال
دیواربادیوار
دربند.......... آزاد بوده ام
زندان بود که در کوچه پرسه می زد
زندان بود که در خیابان میله های ممـــــــــــــتد می کشید
زندان !هدف داشت در شهر محاصره ام کند
به این جا که می آمدم فهمیدم
پشت سرم جای آب حرف می پاشیدند
کسی انتظار مرا نداشت
مثل روز تولدم
از برادری که بعداز من به دنیا آمد فهمیدم
از پای چوبه ی دار
محکوم به فرار
تمام حرف های کثیفی
که رفتگرها جمع کرده اند
گردن می گیرم
پیش از آن که طناب گردنم را بگیرد
من هیچ وقت شبیه هیچکس
حتی شبیه خودم زندگی نکرده ام
و خودکشی
سرشاراز حدس و گمان هاست ..
.از مجموعه ی در دست انتشار (حتی شبیه خودم زندگی نکرده ام )
منیره حسینی

Friday, November 6, 2015

وحدت کرمانشاهی


هر که از تن بگذرد جانش دهند
هر که جان در باخت، جانانش دهند
هرکه در سجن ریاضت سر کند
یوسف آسا مصر عرفانش دهند
هرکه گردد مبتلای درد هجر 
از وصال دوست درمانش دهند
هرکه نفس بت صفت را بشکند
در دل آتش، گلستانش دهند
هرکه بر سنگ آمدش مینای صبر
کی نجات از بند هجرانش دهند
هر که گردد نوح عشقش ناخدا
ایمنی از موج طوفانش دهند
هرکه از ظلمات تن، خود بگذرد
خضرآسا، آب حَیوانش دهند
هرکه بی سامان شود در راه عشق
در دیار دوست، سامانش دهند
هرکه چون وحدت به بیسو راه یافت
سرّ “القلب عرش رحمانش” دهند
(وحدت کرمانشاهی)