Sunday, March 20, 2016

چون نمى داند دلِ داننده يى

چون نمى داند دلِ داننده يى
هست با گردنده، گرداننده يى؟
چون نمى گويى كه روز و شب به خٓود
بى خداوندى كٓى آيد؟ كٓى رود ؟
گِرد معقولات مى گٓردى، ببين!
اين چنين بى عقلىِ خود، اى مٓهين!
خانه با بنا بُوٓد، معقول تر
يا كه بى بنا؟ بگو اى كم هنر!
خط با كاتب بُوٓد معقول تر
يا كه بى كاتب؟ بينديش اى پسر!
جيمِ گوش و عينِ چشم و مِ فم
چون بُوٓد بى كاتبى؟ اى مُتٓهم!
شمعِ روشن بى ز گيراننده يى
يا بگيرانندهء داننده يى؟
صنعتِ خوب از كفِ شٓلِ ضٓرير
باشد آولىٰ يا به گيرايى بصير؟
~دفتر ششم مثنوى~

Thursday, March 17, 2016

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست



ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای 
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست
مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای