Thursday, June 30, 2016

فروغ فرخزاد

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز 
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم 

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این 
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم


رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت

فروغ فرخزاد

شهریار

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی 
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی 

هر کس آزار من زار پسندید ولی 
نپسندید دل زار من آزار کسی 


آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد 
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی 

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من 
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی 

سود بازار محبت همه آه سرد است 
تا نکوشید پی‌گرمی بازار کسی 

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید 
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی 

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید 
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی 

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او 
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی 

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل 
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی 

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم 
به که بر سر فتدم سایه‌ی دیوار کسی

شهریار

مینا جلالی

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی


پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

مینا جلالی

سیمین بهبهانی

بیا بیا که به سر ،‌ باز هم هوای تو دارم 
به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم 

مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم 


چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم

بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم

به هجر کرده دلم خو ،‌ طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم

به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم

خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت
عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم

به دام من ، دل شیران شرزه بود فتاده
غزال من !‌ چه شد کنون که سر به پای تو دارم ؟

نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم
همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم

دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی
که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم

به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان
که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم

سیمین بهبهان
ی

فریدون مشیری

کاش می دیدم چیست
آنچه از عمق تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را

می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم میکند ای غنچه رنگین پر پر....
من، در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد،
رقص شيطاني خواهش را، در آتش سبز!
نور پنهاني بخشش را، در چشمه مهر!
اهتزاز ابديت را مي بينم!!
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش می گفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست؟!

فریدون مشیری

هوشنگ ابتهاج

کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا 
کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا 
ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد 
کجا به در برمت ای دل شکسته کجا 
فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت 

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا
چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
به منزلی رسد این کاروان خسته کجا
دلا حکایت خکستر و شراره مپرس
به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا
خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا
چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا
بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد
که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

هوشنگ ابتهاج

Wednesday, June 29, 2016

خواجه حافظ شیرازی


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم


جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر غیری به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

شاعر : خواجه حافظ شیرازی

Wednesday, June 22, 2016

حافظ

حافظ


بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی

مولوی

مولوی

در این جو دل چو دولاب خرابست
که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
که جان او به دست آفتابست
اگر سایه کند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست
چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج
بجز یک شب دگر در انسکابست
به هر سی شب دو شب جمع‌ست و لاغر
دگر فرقت کشد فرقت عذابست
اگر چه زار گردد تازه روی‌ست
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
زید خندان بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایابست
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سؤالست و جوابست

امیرخسرو

امیرخسرو

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا

همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا

چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا

مولوی

مولوی
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی‌دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می‌دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریزکه چون ماهی در این شستم من امروز

سعدی



مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

Thursday, June 16, 2016

حضرت مولانا جلاالدین مولوی بلخی

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود 

جان ز تونوش می‌کند دل ز تو جوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

شاعر : حضرت مولانا جلاالدین مولوی بلخی

خواجه حافظ شیرازی


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
شاعر: خواجه حافظ شیرازی

خواجه حافظ شیرازی

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

شاعر : خواجه حافظ شیرازی

Tuesday, June 14, 2016

خواجه حافظ شیرازی


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
شاعر: خواجه حافظ شیرازی

Thursday, June 9, 2016

بهار


نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌گفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب

چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یک‌نفس از عمر حسابست امشب

.. بهار

فریدون توللی

معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد ازین دست من و دامن لب دوختگان

عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان

شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان

خوش بخندید رفیقان که در این صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان
.
فریدون توللی

حلقه‌ی آزادگان تن به بلا داده‌اند

تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای
این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای

راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای
قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای

دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای
من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای

قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال
تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای

گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من
خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای

حلقه‌ی آزادگان تن به بلا داده‌اند
تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای

کار فروبسته‌ام هیچ گشایش ندید
تا گره زلف را کارگشا کرده‌ای

من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای

من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم
تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای

خضر مبارک قدم سبزه‌ی خط تو بود
کز اثر مقدمش میل وفا کرده‌ای

با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق آن چه به ما کرده‌ای

شاید اگر خوانمت فتنه‌ی دوران شاه
بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای

آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید
نام خطش را دگر مشک خطا کرده‌ای

صائب

از عزیزان جهان،هر کس به دولت می رسد
آشنایی می شود از آشنایان کم مرا
.. صائب


فریدون مشیری

میخواهم و میخواستمت ، تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند ققسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات ، که یک روز
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا گر هوسم بود ، بسم بود
فریدون مشیری

فروغی

گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما
گر کسی گوش دهد، قصهٔ شیرین دارم
فروغی


حافظ

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما
حافظ


سعدی

چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت

عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت

عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار برگرفت

شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد
صوفی طریق خانه خمار برگرفت

با هر که مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت

دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم
نتوانم از مشاهده یار برگرفت

سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت

سعدی

سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
سعدی


گلستان سعدی

آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست

ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر خارکش مسکین در آب و گلست
گلستان سعدی

. لاهوتی

بت نازنینم، مه مهربانم، 
چرا قهری از من، بلایت به جانم؟

عزیزم، چه کردم که رنجیدی از من 
بگو تا گناه خودم را بدانم


ز من عمر خواهی، بگو تا ببخشم
به من زهر بخشی، بده تا ستانم

فلک مات بود از توانایی من
که اکنون چنین پیش تو، ناتوانم

ز درس محبت، به جز نام جانان
به چیزی نگردد زبان در دهانم

من آخر از این شهر باید گریزم
که مردم به تنگ آمدند از فغانم

چه دستان کنم تا روم جای دیگر
که این مملکت پر شد از داستانم
.. لاهوتی

قیصر امین پور

گــفتـیـم دمی با غم تو راز نــهـا نـی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد

یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد

بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد

باید به میانجی گری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد

قیصر امین پور

فانی


مرغ سخن‌سرای من، باز به لانه می‌رسد
یار گریزپای من، بر در خانه می‌رسد

غم برود زدل برون، شادی دل شود فزون
آن به اشاره می‌رود،‌ این به بهانه می‌رسد


یار چو یار ما شود، دل ز قفس رها شود
بال نشاط وا شود، چنگ و فغانه می‌رسد

کینه ز سینه‌ها رود، غصه ز دل جدا شود
خنده به کوچه‌ها دود، خانه به خانه می‌رسد

فانی خسته‌دل بیا، مژده رسان به مرغکان
روح به سبزه می‌دمد، جان به جوانه می‌رسد
فانی

مولانا بلخی

رفت عـمرم بر ســرِ سـودای دل
وز غـمِ دل نیســـتَـ‌م پروای دل

دل به قصدِ جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد رأیِ دل

خوابِ شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحــدم، ســیمای دل

آن جهان یک تابش از خورشیدِ دل
وین جهان یک قطره از دریایِ دل

مولانا بلخی