Monday, August 29, 2016

مولوی

مولوی
بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست
بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست
همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست
چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست
بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست

Wednesday, August 24, 2016

بیدل

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای
تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی بیدل