Thursday, June 4, 2015

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌ شکفتم
چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل
همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی
همه خاک‌ های شیراز به دیدگان برفتم
دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید
بتر از هزاردستان بکُشد فراق جفتم
نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سُفتی ؟
نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سَفتم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم
ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت
تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

No comments:

Post a Comment