بر نازُکایِ چمن
رها شده باشی
پا در خُنکایِ شوخِ چشمه ئی،
و زنجره
زنجیره یِ بلورینِ صدای اش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جان ات
نا آگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگین ات
تلخیِ ساقه یِ علفی که به دندان می فشری.
هم چون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که « اسفندیار ».
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشم ات زند،
و در ایمن تر کُنجِ گمان ات
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آب گینه یِ عمرت
خاموشدر هم شکند.
ــــــــــــــــــــــــــ