Thursday, December 10, 2015

شبانه

یَله
بر نازُکایِ چمن
رها شده باشی
پا در خُنکایِ شوخِ چشمه ئی،
و زنجره
زنجیره یِ بلورینِ صدای اش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جان ات
نا آگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگین ات
تلخیِ ساقه یِ علفی که به دندان می فشری.
هم چون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که « اسفندیار ».
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشم ات زند،
و در ایمن تر کُنجِ گمان ات
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آب گینه یِ عمرت
خاموش
در هم شکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در این بُن بست


دهان ات را می بویند
مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم.
دل ات را می بویند
روزگارِ غریبی ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راه بند
تازیانه می زنند.

عشق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

در این بُن بستِ کج و پیچِ سرما
آتش را
به سوخت بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی ست، نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستویِ خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون آلود
روزگارِ غریبی ست، نازنین

و تبسّم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
برآتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی ست، نازنین

ابـلـیـسِ پیروز مـسـت
سـورِ عـزایِ ما را بر سـفـره نـشـسـتـه اسـت!

خدا را در پستویِ خانه نهان باید کرد...!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از

دشنه در دیس


آه اگر آزادی سرودی مي خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ئي،
هيچ کجا ديواری فروريخته بر جای نمی ماند.

ساليان بسيار نمی بايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب انسانی ست
که حضور انسان
آباداني ست.



هم چون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
هم چون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره ئي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده،

غياب بزرگ چنين بود
سرگذشت ويرانه چنين بود.



آه اگر آزادی سرودی مي خواند
کوچک
کوچک تر حتا
از گلوگاهِ يکي پرنده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« ترانه یِ بزرگ ترین آرزو »
از دفترِ: دشنه در دیس

Friday, December 4, 2015

با زبان تارت اکنون صحبتی با من بکن

ساز خود را کوک کن امشب پریشان خاطرم
زخمه بر جانم بزن تا پای جان هم حاضرم
نغمه غمناک تارت شور و حال دیگری است
فکر غم را هم نکن! در این موارد ماهرم!
باطنم دریای توفانی است با امواج بغض
گول چشمم را نخور بگذر تو هم از ظاهرم
امشب از دیوانگی رنگ جنون دارد دلم
بین مجنون های عالم , گونه ای بس نادرم!
با همین ساز و همین ابیات جادو می کنم
هرکه نشناسد مرا گوید که شاید ساحرم!
با زبان تارت اکنون صحبتی با من بکن
پاسخت را شعر می گویم کنارت شاعرم!
کارمان اخر به مستی می رسد از سوز عشق
گرچه از خود بی خودم امشب پریشان خاطرم.
..

عاشقی کردن برای عاشقیست



عاشقی کردن به هر دینی رواست
چونکه عاشق از همه عالم جداست
آنکه در بتخانه هم معشوقه بیند
سرزنش براو نمودن هم خطاست
او که در میخانه می جوید نگار
در دلش میخانه ای از او به پاست
او که چون دیوانه می گردد بگوید
هرکجا یارم نشیند با صفاست
آتشی در سینه ام گر او نهاد
من بسوزم چونکه آن آتش دواست
عاشقی را پیشه کردم تا بگویم
عمر ما بی عاشقی باد هواست
گرچه عاشق دین و ایمانش بداده
آنچه او دارد همانا از خداست
عاشقی کردن برای عاشقیست
غیراین هرآنچه گویم بر خطاست..
..

Thursday, December 3, 2015

قیصر امین پور



یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: "کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"، اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...، "دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!
زنده یاد قیصر امین پور