مولوی
کار من اینست که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه کناریم نیست
مست لبم گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میت
کز می تو هیچ خماریم نیست
کز می تو هیچ خماریم نیست
میرسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
منت هر شیره فشاریم نیست
بادهات از کوه سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گر چه سپاهی و سواریم نیست
گر چه سپاهی و سواریم نیست
میکشم از مصر شکر سوی روم
گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
دردسر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو که نگاریم نیست
نیست از آن رو که نگاریم نیست