Thursday, May 31, 2012

صد هزاران ز اهل تقلید و نشان


صد هزاران ز اهل تقلید و نشان

افکندشان نیم وهمی در گمان

که بظن تقلید و استدلالشان

قایمست و جمله پر و بالشان

پای استدلالیان چوبین بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود

با عصا کوران اگر ره دیده‌اند

در پناه خلق روشن‌دیده‌اند

این عصا چه بود قیاسات و دلیل

آن عصا که دادشان بینا جلیل

چون عصا شد آلت جنگ و نفیر

آن عصا را خرد بشکن ای ضریر

مثنوی دفتر اول

Wednesday, May 30, 2012

چهـار كـس را داد مردی يك درم


چهـار كـس را داد مردی يك درم
هـر يكی از شـهـری افـتـاده بـهـم

پارسی و ترك و رومی و عـرب
جمله با هم در نزاع و در غضب

پارسی گـفـتا ازين چون وارهـيـم
هـم بيا كاين را به انگـوری دهـيم

آن يكي ديگـر عرب بـُد گـفـت لا
من عنب خواهم نه انگور أی دغا

آن يكی تركی بُد و گفت أی كُـزم
من نميخواهم عـنـب خـواهـم ازُم

آن يكي رومی بگفت اين قـيل را
ترك كـن خواهم من اسـتافـيـل را

در تـنـازع مـشـت برهـم مـيـزدند
كـه ز سِــر نـام هـا غـافـل بـودنـد

مـشـت بـرهـم ميزدند از ابـلـهـی
پـُر بُدند از جهـل و از دانش تهــی

صاحب سِری عزيزی صد زبان
گــر بـُدی آنجا بـدادی صلح شـان

پس بگفتی او كه من زين يك در
آرزوی جـمـله تـان را مـی خـرم

پس زبان محرمی خود ديگر است
(همدلی) از (همزبانی) بهتر است
 

هـم زبانی خويشی و پيوندی است


هـم زبانی خويشی و پيوندی است
مرد با نا محرمان چون بندی است

أی بـسـا هـنـدو و تـرك هـمـزبان
أی بـسـا دو تـرك چون بيگـانگـان

پس زبان محرمی خود ديگـر است
هـمـدلی از هـمـزبانی بهتـر است

Tuesday, May 29, 2012

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاک کن چهره ی «حافظ» به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

حافظ

Friday, May 25, 2012

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود
وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان
و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر
برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست
عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین
گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار
وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف
ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین
چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه
همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر
سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد
باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای
تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان
وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس
چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت
چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک
گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد
چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار
تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت
آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه
گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن
تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب
بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن
سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز
گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل
فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن

Thursday, May 24, 2012

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

حافظ

Wednesday, May 23, 2012

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست «حافظ» تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

خانه ام آتش گرفته ست


خانه ام آتش گرفته ست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را
تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد ! ای فریاد

خانه ام آتش گرفته ست
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان، شاد

دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم، گریان
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد، ای فریاد ! ای فریاد

وای بر من، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد
به گردش دود
تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب؟
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد، ای فریاد ! ای فریاد 
مهدی اخوان ثالث

Saturday, May 19, 2012

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی، به‌عزت باش با رندان

که درد سرکشی جانا، گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را! در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را! چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

پدری با پسری گفت به قهر

پدری با پسری گفت به قهر که تو ادم نشوی جان پدر
حیف از ان عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از ان
زندگی گشت بکامش چو شکر
عاقبت شوکت والا یی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از ان
امر فرمود به احضار پدر
پدرش امد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت :گفتی که تو ادم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته :برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم ادم نشوی جان پدر
جامی

Friday, May 18, 2012

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

Tuesday, May 15, 2012

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی


اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحبِّ منی
چو سرو در چمنی راست در تصوّر من
چه جای سرو که مانندِ روح در بدنی
به صید عالمیانَت کمند حاجت نیست
همین بس است که بُرقَع ز روی برفکنی
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلّف شمشیر لشکری بزنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حُسنِ خویشتنی
تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش
حقیقت ست که دیگر نظر به ما نکنی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند
کند هرآینه جور و جفا و کِبر و منی
در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد
من آدمی نشنیدم بدین شکر دهنی
شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز
همی‌برند به عالم چو نافۀ خُتنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

Thursday, May 10, 2012

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی ست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند!!

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره ی حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند

«حافظ» دوام وصل میسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است

ای صبح مزن خندهٔ بیجا، شب وصل است
گر روشنی چشم منی، پرده‌نشین باش

صائب تبریز

مستان خرابات ز خود بی خبرند

مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
رهی

ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها

ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم
بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها
شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
................
بیدل

Tuesday, May 8, 2012

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

خیام

آنان که به سر در طلب کعبه دویدند


این معلم که خرد بود بشد ما طفلان

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان

یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت

چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه

میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم

بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه

زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد

ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟

چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود

تا ندانیم که اندر همدانیم همه

گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »

همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه

همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان

غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه

وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم

در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه

نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن

پیش هر منکر افسرده خزانیم همه

می‌جهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من

تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه

ساقیا باده بیاور که برانیم همه

که بجز عشق تو از خویش برانیم همه

شراب شیره انگور خواهم

شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می دار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم‌ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
حضرتِ مولاناِ بلخی

Sunday, May 6, 2012

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

از عشق ازل ترانه گویان گشتی


از سایه ی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی



از شادی تو پر است شهر و وادی
از روی زمین و آسمان را شادی
کس را گله ای نیست ز تو جز غم را
کز غم همه را بداده ای آزادی

---

از عشق ازل ترانه گویان گشتی
وز حیرت عشق گول و نادان گشتی
از بسکه به مردی ز غمش جان بردی
وز بسکه بگفتی غم آن آن گشتی

ای برده اختیارم تو اختیار مایی

ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زَهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده ای خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا بِبُر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم
گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گَه گَه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی و ز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته و ز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا، دوئی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکتۀ تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی

Wednesday, May 2, 2012

تن آدمی شریفست به جان آدمیت

تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

Tuesday, May 1, 2012

در وفای عشق تو مشهورخوبانم چوشمع

در وفای عشق تو مشهورخوبانم چوشمع
شب نشین کوی سر بازان ورندانم چوشمع
بی جمال عالم آرای توروزم چون شبست
بی کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
روزوشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجرتو گریانم چوشمع
همچو صبحم یک نفس باقیست بی دیدار تو
چهره بنما دلبراتا جان برافشانم چو شمع
درشب هجران مرا پروانۀ وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
سر فرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منورگردداز دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

در طريقت صنما كعبه و بتخانه يكي است

در طريقت صنما كعبه و بتخانه يكي است به ره عشق و وفا عاقل و ديوانه يكي است
هرکه در حال خود و ژرف جهان اندیشد
پي در اين نكته برد گلشن و ويرانه يكي است
شكر ايزد كه مرا قبله به محراب تو كرد
كه در اين قبله ما مسجد و ميخانه يكي است
لولیان رشك به حال من و دلدار برند
كه كجا شاه و گدا را مي و پيمانه يكي است
شعله شمع اگر در شب هجران سوزد
از سر او نرود عشق كه پروانه يكي است
همچو مستان به در ميكده گر داد كشم
باده پيش آر كه در ميكده مستانه يكي است
دور شو از سر من زاهد و بيهوده مگوي
كه در اين كوي مغان ناله ي رندانه يكي است

رند تبریزی

گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد

گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها

-.-.-.-.-.-.-
صائب تبریزی

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
جلال الدین محمد بلخی