Sunday, September 29, 2013

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

Saturday, September 28, 2013

مولانا

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
مولانا

مولانا

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

مولانا

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را

ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست
باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را

فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را

گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

Thursday, September 26, 2013

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی


همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل درمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش مارا
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله اییت باشد به از آن که خودپرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رست

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

سعدی

دوش دور از رویت ای جان،جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر،عقل مسکین،پایمال عشق شد
با پریشانی،دل شوریده،چشم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت،گرد شهرستان دل
شحنه ی عشقت،سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندرو سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهد.آلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

سعدی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چونکه به بخت ما رسد اینهمه ناز میکنی

ای که نیازموده ای،صورت حال بیدلان
عشق حقیقی است اگر،حمل مجاز میکنی

ای که نصیحتم کنی،کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین، عیب ایاز میکنی

پیش نماز بگذرد،سرو روان و گویدم
قبله ی اهل دل منم، سهو نماز میکنی

دی به امید گفتمش،داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن،گر به نیاز میکنی

گفتم اگر لبت گزم،می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم،قصه دراز میکنی

سعدی خویش خوانی ام،پس به جفا برانی ام
سفره اگر نمی نهی در به چه باز میکنی؟

Thursday, September 19, 2013

دل با دل دوست در حنین باشد

دل با دل دوست در حنین باشد
گویای خموش همچنین باشد
گویم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در کمین باشد
دانم که زبان و گوش غمازند
با دل گویم که دل امین باشد
صد شعله آتش است در دیده
از نکته دل که آتشین باشد
خود طرفه تر این که در دل آتش
چندین گل و سرو و یاسمین باشد
زان آتش باغ سبز تر گردد
تا آتش و آب همنشین باشد
ای روح مقیم مرغزاری تو
کانجا دل و عقل دانه چین باشد
آن سوی که کفر و دین نمی گنجد
کی ما و من و فلان دین باشد

خورشید همی زرد شود بر دیوار

خورشید همی زرد شود بر دیوار
ما نیز همی زرد شویم از غم یار
گاه از غم یار و گه ز نا دیدن یار
گر کار چنین است خدایا زنهار

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم كن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گيرد بي تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

اندک اندک جمع مستان می‌رسند

اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند





اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

سودای ترا بهانه‌ای بس باشد

سودای ترا بهانه‌ای بس باشد
مستان ترا ترانه‌ای بس باشد

در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه‌ای بس باشد

صورتگر نقاشم،هر لحظه بتی سازم

صورتگر نقاشم،هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم،با روح درآمیزم
چون نقش ترا بینم،در آتشش اندازم

تو ساقی خماری، یا دشمن هشیاری
یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو،آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان،جان را،هله،بنوازم

هر خون که ز من روید،با خاک تو می گوید:
"با مهر تو همرنگم،با عشق تو هنبازم."

در خانه ی آب و گل بی تست خراب این دل
یا خانه درآ، جانا، یا خانه بپردازم

Wednesday, September 18, 2013

توماس پین

ذهنی که یک بار روشن شود، مجددا نمی‌تواند تاریک شود.
<توماس پین>

Saturday, September 14, 2013

كريشنا مورتي

با حقيقت روبرو شويد،
 به آن نگاه كنيد، از آن نگريزيد؛ 
زيرا زماني كه فرار مي كنيد، زمان آغاز ترس است.
كريشنا مورتي

ایلیا «میم»

یا به تمام عدالتی که برای انسان ممکن است قضاوت کن 
یا از قضاوت کردن بپرهیز
 همانطور که باید از زهر بپرهیزی.
ایلیا «میم»

Friday, September 13, 2013

فردریش نیچه

خطر خوشبختی در این است که آدمی
 در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی 
را می پذیرد و هرکسی را نیز.
<فردریش نیچه>


اوریانا فالاچی

وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی
 کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم ، وقتی دنبال چراهای
 اشتباهات او می رویم که هنوز
 او را کاملا دور نینداخته باشیم .
"اوریانا فالاچی"


گراتزیا دلددا

بشر
 نمی تواند در اسارت زندگی کند . 
باید آزاد باشد یا لااقل به آزادی امید داشته باشد .
"گراتزیا دلددا"


کریستین بوبن

هنر اصلی هنر فاصله هاست.
زیاد نزدیک به هم می سوزیم.
.زیاد دور یخ می زنیم.
"کریستین بوبن"


آنا گاوالدا

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد .
 آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین
 را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد .
 باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
"آنا گاوالدا"


Thursday, September 12, 2013

نلسون ماندلا

من آن راه دشوار و طولانی به سوی آزادی را پیموده ام . سعی کرده ام در این راه متزلزل نشوم . البته در این راه اشتباهاتی مرتکب شده ام ، اما به این راز پی برده ام که بعد از بالا رفتن از هر تپه ای ، در می یابید که تپه های بسیاری برای بالا رفتن از آنها در پیش دارید . من گاهی برای دیدن چشم انداز زیبای اطراف خود ، برای نگاه کردن به پشت سر خود و مسافتی که پیموده ام ، لحظه ای توقف کرده ام . اما فقط برای یک لحظه می توان توقف و استراحت کرد ، چون همراه آزادی ، مسئولیت ها وارد صحنه می شوند و من نمی توانم درنگ کنم ، چون هنوز این راه دشوار و طولانی به پایان نرسیده است .
نلسون ماندلا

برتراند راسل

اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی میکند،
 نشانه آن است که شما ناخودآگاه میدانید که
 دلیل مناسبی برای آنچه فکر میکنید، ندارید.
 (( برتراند راسل ))

مارک تواین

راز پيشرفت در آغاز كردن است. 
راز آغاز كردن در آن است كه وظايف سخت و پيچيده ي
 خود را به وظايف كوچكي كه قابل مديريت 
كردن باشند، بشكنيد و سپس از نخستين آنها آغاز كنيد.

"مارک تواین"

Wednesday, September 11, 2013

فروغ فرخزاد

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل
که مفت بخشیدم!

دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد

او كه مي گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد!

فروغ فرخزاد

احمد شاملو

دنيايي كه انسان ناگزير باشد براي اثبات ناچيزترين حقوق خويش،
تا حد مرگ سرود بخواند،
دنياي بسيار زشتي است . دنيايي وارونه با مفاهيم وارونه.

احمد شاملو

Monday, September 9, 2013

استیو جابز

اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد، چرت بزنيد.
اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد، به پيك نيك برويد.
اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد.
اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد، ازدواج كنيد.
اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد، ثروت به ارث ببريد.
اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد،
ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد .........

استیو جابز

Sunday, September 8, 2013

حمید مصدق

گفته بودند که
از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست که از ديده ي من رفتي
ليک دلم از مهر تو آکنده هنوز ...

حمید مصدق

سهراب سپهری


دیرگاهـے است که در این تنها یـــے
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگارے است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطــے مرده است
دست جادویـــے شب
در به روے من و غم مـــے بندد
مـــے کنم هر چه تلاش‌،
او به من مـــے خندد
نقش هایـــے که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایـــے که فکندم در شب‌،
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهـے است که چون من همه را
رنگ خاموشـے در طرح لب است
جنبشـے نیست در این خاموشـے
دست ها پاها در قیر شب است

(اشو

دانش حقیقی یا خرد از راه آگاهی به دست 
می آید؛ نه با گردآوری معلومات، بلكه با 
از سر گذراندن تحول. آگاهی، تحولی بنیادین است.
((اشو))

Saturday, September 7, 2013

الکساندر پوپ

دانشِ کم، خطرناک است. 
یا باید آب چشمه را تا ته نوشید یا اصلاً به آن لب نزد.
الکساندر پوپ

ادوارد دوبونو

اگر هرگز ذهنت را تغییر نمی
 دهی، پس برای
 چه آن را می خواهی؟
ادوارد دوبونو
?If
 you never change
 your mind, why have one

کانت

تمام دانش بشر با شهود آغاز شده،
 از آنجا به مفاهیم ادامه یافته و
 به ایده ها (اندیشه ها) خاتمه می یابد.
کانت


برتراند راسل

بسیاری از مردم ترجیح می دهند
 بمیرند تا اینکه تفکر کنند؛
 در واقع بسیاری از آنها چنین می کنند.
برتراند راسل


Thursday, September 5, 2013

جان ماكسول

در دل هر موفقيت، تحمل 
سختي و ناملايمات نيز وجود دارد.

جان ماكسول

توماس اديسون

هزار بار آزمايشي كه در ساختن لامپ نتيجه نداد،
 هرگز برايم شكست به شمار نرفت. سرانجام، هزار و يكمين آزمايش، 
در ِكاميابي و روشنايي را به روي من گشود.
توماس اديسون


Wednesday, September 4, 2013

پائولو كوئيلو

لحظاتی وجود دارند که باید وارد 
عمل شد و لحظاتی نیز وجود دارند که باید آن
 ها را پذیرفت. مبارز از تفاوت 
این دو به خوبی مطلع است.
مبارزان راه روشنایی
پائولو كوئيلو

Monday, September 2, 2013

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

 نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد
نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد 
نه هفت هزار ساله شادی جهان


این محنت هفت روزه غم می‌ارزد

Sunday, September 1, 2013

ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار

ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار

با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟

بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول

بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار

شفیعی کدکنی


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی