Monday, October 21, 2013
همـچو حافـظ غریب در ره عشق
زهر هجری چشیدهام که مـپرس
گشـتـهام در جـهان و آخر کار
دلـبری برگزیدهام کـه مـپرس
آن چـنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام کـه مـپرس
مـن به گوش خود از دهانش دوش
سخـنانی شـنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لـب لـعـلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کـلـبـه گدایی خویش
رنـجهایی کـشیدهام که مپرس
همـچو حافـظ غریب در ره عشق
بـه مـقامی رسیدهام که مپرس
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
No comments:
Post a Comment