گفت دانایی که گرگی خیرهسر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاریست پیکاری ستُرگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چارهی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زورآفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته میشود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مینماید، گرگ هست!
و آن که با گرگش مُدارا میکُند
خُلق و خوی گرگ پیدا میکُند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگِ پیر
مردمان گر یکدگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایی میکُنند،
و آن ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها همراه و انسانها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟ .
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
No comments:
Post a Comment