Wednesday, October 26, 2016

استاد سایه

رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی‌ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
زیر سرپنجه‌ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبانِ دل ما ناله‌ی نای تو کجاست
کوه ازین قصه‌ی پرغصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو، صدای تو کجاست
دل ز غم‌های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه‌ی گریه‌گشای تو کجاست

Tuesday, October 25, 2016

احمد شاملو


اشك رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن

احمد شاملو

Monday, October 24, 2016

لطیف هلمت


هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیّا کن
تا لانه‌اش را روی آن بسازد

نقش کوهی را که کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران
تا تنها نباشد

نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز در آن رها کن
تا حوصله‌اش سر نرود

نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانه‌هایش بیاویز
تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد

درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگ و
قفس
تا پرنده‌ها
آزرده نشوند و کوچ نکنند.

لطیف هلمت

سعدی شیرازی

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری 
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد 
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری


یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی
که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

شاعر : سعدی شیرازی

Saturday, October 22, 2016

زنده یاد سیمین بهبهانی


‍ شدم گمراه و سرگردان،
میان این همه ادیان 
میان این تعصب ها، 
میان جنگ مذهب ها!

یکی افکار زرتشتی،
یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی،
یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است،
یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،



در این دنیای انسانی ... خدا،
یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی .... رها کردیم خالق را
گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این که انسانیم؟! اگر روح خدا در ماست...



خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟! برای خود پرستی هاست...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد
لباس میش می ترسم

از آن جشنی
که اعضای تنم دارند،
خوشحالم ولی،
از اختلافِ
مغز و دل با ریش می ترسم

هراسم ، جنگ بینِ
شعله و کبریت و هیزم نیست

من از سوزاندنِ
اندیشه در آتیش می ترسم

تنم آزاد؛ اما،
اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ
افکار تهی بر خویش می ترسم..!! کلام آخر این شعر
یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش
وهم از خویش میترسم........!!!

« زنده یاد سیمین بهبهانی »

Thursday, October 20, 2016

فردوسی بزرگ


بیست و پنجم اردیبهشت ، سالروز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی ، شاعر بلندآوازۀ ایرانی است . وی با اثر سترگ خود ، نقش جوانمردی ، اخلاق و زبان پارسی را در بلندای زمان بر تاریخ نشاند و با حکمت و بینش گسترده ، فرهنگ غنی ایران را تا فراسوی مرزهای خاکی به دل عاشقان فرهنگ و هنر نمایان ساخت .
*****
زگیتی دو چیز است جاوید و بس
دگر هر چه باشد نماند به کس
سخن نغز و کردار نیک
بماند چنان تا جهان است یک
ز خورشید و از آب و از باد و خاک
نگردد تباه نام و گفتار پاک
***************

فردوسی بزرگ

Wednesday, October 19, 2016

ازین مارخوار اهرمن چهرگان


ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌ داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگارِ چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی ‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
بدین تخت شاهی نهاده ست روی
شکم گرسنه مَرد دیهیم جوی !
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کز این تخت بپراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به اروند رود
نماندی برین بوم و بر، تار و پود
به ایران و بابل ، نه کِشت و دِرود
به چرخ زحل بر شدی تیره دود
هم آتش بمُردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاۀ جهان ، کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرو مایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان " شبِ تیره " آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
***************