مولوی
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
وز روی خوب خویشت بودی نشانیی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی
خود را به عیش خانه خوبان کشانیی
بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی
از روح بیخبر بدیی گر تو جسمیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
در جان قرار داشتیی گر تو جانیی
با نیک و بد بساختیی همچو دیگران
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
با این و آنیی تو اگر این و آنیی
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی
گویی به هر خیال که جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
بس کن که بند عقل شدست این زبان تو
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی
بس کن که دانشست که محجوب دانشست
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی
دانستیی که شاهی کی ترجمانیی
No comments:
Post a Comment