Saturday, August 3, 2013

اردلان سرفراز


دلم تنگ است
دلم میسوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری


تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال جه هستیم

عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا


چه رنجی از محبتها کشیدیم
برهنه پا به تیغ ستان دویدیم
نگاه آشنا در آن همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم

سبکباران ساحلها ندیدند
به دوش خستگان باری است دنیا

مرا در موج حسرتها رها کرد
عجب یار وفاداری است دنیا

عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا


میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا

عجب خواب پریشانی است دنیا
عجب یار وفاداری است دنیا
عجب آشفته بازاری است دنیا



اردلان سرفراز

No comments:

Post a Comment