جواب من نداد آن شوخ و میداند که شمع آخر
به خاموشی زسر وامیکند پروانه ی خود را
عالی شیرازی
شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید
آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را
دهقان اصفهانی
آتش از شمع نیفتاد به کاشانه مرا
سوخت سرمایه ی دل ماتم پروانه مرا
فدائی
عشق یکرنگی تقاضا میکند این روشن است
ورنه شمع آتش چرا زد همچو خود پروانه را
جامی
سرزنش هرگز مکن در عاشقی پروانه را
صحبت از عقل و خرد جانا مکن دیوانه را
سید مهدی بصیری
امشب از شمع رخت سوخته پروانه ی ما
آتش افتاده ز رخسار تو در خانه ی ما
دهقان سامانی
سوخت پروانه اگر . زاتش جانانه بسوخت
شمع را بود چه بر سر؟ که چو پروانه بسوخت؟
صحبت لاری
حالت سوخته را سوخته دل داند وبس
شمع دانست که جان کندن پروانه ز چیست
توحید شیرازی
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست
عماد خراسانی
طریق عشق زپروانه میتوان آموخت
که سوخت جان عزیزو خموش رفت و گذشت
غیور هندوستانی
ز خون ناحق پروانه شمع چون میسوخت
به گریه گفت که عاشق کشی گنه دارد
ابراهیم صفائی
پروانه زمشتاقی . بر شمع فکند آتش
آری دل مشتاقان سوز و شرری دارد
مهدی الهی قمشه ای
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر برد
حکیم صفائی اصفهانی
ای دل این عمر که چون باد صبا میگذرد
مگذران بی می و مطرب که خدا میگذرد
شمع را شور دگر بر سرو مشغول خود است
او چه داند که به پروانه چه ها میگذرد؟
اسمعیل فردوسی فراهانی
در شب هجر تو شرمنده ی احسانم کرد
دیده . از بس گهر اشک به دامانم کرد
سرگذشت شب هجران تو گفتم باشمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
میرزا زاهد علی سخا - لاری
وفای شمع را نازم که بعداز سوختن . هردم
به سر خاکستری در ماتم پروانه میریزد
پروین اعتصامی
شمع رخسار تورا آفت جان ساخته اند
جان صد دل شده . پروانه ی آن ساخته اند
اهلی خراسانی
آتش آن نیست که بر شعله ی او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
حافظ
گر شمع را زشعله رهائیست آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزنند
پروین اعتصامی
پروانه عاشقست که پروا نمیکند
هر عاقلی ز آتش سوزان حذر کند
کمال خجندی
خواستم سوز دل خویش بگویم باشمع
داشت او خود به زبان . آنچه مرا در دل بود
مهری هروی
دل اسیر زلف جانان گشت . چون دیوانه بود
کی به زنجیر اوفتادی دل . اگر فرزانه بود
تا سحر شمع و من و پروانه باهم سوختیم
آنکه بر مقصود نائل شد سحر . پروانه بود
سید ابراهیم -سری
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگهدار
وحشی بافقی
ای دل روش عشق ز پروانه بیاموز
جان دادن از آن عاشق دیوانه بیاموز
یارعلی تهرانی
افکنده بهر صید دل من ز زلف و خال
دام بلا ز یک طرف و دانه یک طرف
شب شمع یک طرف. رخ جانانه یک طرف
من یکطرف در آتش و پروانه یک طرف
از عشق او به گریه و در خنده روز وشب
عاقل ز یک طرف دل دیوانه یک طرف
حاج محمد صادق رفعت سمنانی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
No comments:
Post a Comment