چون ابر دجله دجله به دریا گریستم
چون کوه چشمه چشمه به صحرا گریستم
با صد هزار دیده ی روشن چو آسمان
شب تا به روز بر سر دنیا گریستم
در بزم روز گار که در خون طپد نشاط
مستانه تر زخنده مینا گریستم
سالک یزدی
یارب چه چشمه ایست محبت . که من از آن
یک قطره آب خوردم و در یا گریستم
طوفان نوح زنده شد از اشک چشم من
با آنکه در غمت به مدارا گریستم
واقف هندی
از من مپرس کز غم تو چون گریستم
دور از دو چشم مست تو من خون گریستم
رفت آنکه بود لیلی من . منهم از غمش
رفتم زدست بس که چو مجنون گریستم
سید هادی حائری ( معاصر)
قطره ی خونی که ریزد دیده بر یاد گلی
در هوا گیرد پرو بالی و گردد بلبلی
نقی کمره ای
موجی از هر مژه بر خاست به ویرانی مه
آخر ای دیده ی خونبار مگر دریائی ؟
پرتو اصفهانی
به سنگ رخنه شد از بس گریستم بی تو
زسنگ سخت ترم من که زیستم بی تو
عبدالله اورنگ
میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم . چشمه به چشمه جو به جو
طاهرای کاشانی ( در هدوستان مشهور به شاه طاهر دکنی)
پس از اینم عوض اشک . دل آید بیرون
آب چون کم شود از چشمه . گل آید بیرون
قاسم خان
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
صائب تبریزی
گر کام دل به گریه میسر شود زدوست
صد سال میتوان به تمنا . گریستن
عرفی شیرازی
خوش حالتی است با دل شیدا گریستن
در گوشه ای نشستن و تنها گریستن
معنوی بخارائی
به گریه گفتمش ای گل دلم به هیچ بخر بخنده گفت که در جنس خویش آب مکن
رونقی همدانی
نیاساید دمی از گریه چشم اشکبار من
گهی بر بخت میگرید گهی بر روز گار من
خواجه تاج الدین - معاصر صفویه
چو آفتاب رخش را زمن کند پنهان
زگریه دامن خود را پر از ستاره کنم
ذره بختیاری
زجام هجر تو چو غرق اضطراب شوم
چو شمع گریه کنم آنقدر که آب شوم
ملا شیخ علی ( فایض)
ما عاشقیم و قصه ی عشاق خوانده ایم
با اشک چشم . آتش دل را نشانده ایم
احمد نیکو همت - همت
میخواستم نظاره ی آن دلربا کنم
فرصت نداد گریه . که من چشم واکنم
شرف قزوینی
گفتم اظهار غم خویش به دلدار کنم
گریه مانع شد و نگذاشت که اظهار کنم
خواجه شیخ محمد - معاصر صفویه
هزار چشمه شد از جویبار چشم و هنوز
کشد زبانه ی عشق تو آتش از جگرم
ظهیر فاریابی
گر چه باران به دل سنگ ندارد اثری
دل او نرم . من از اشک چو باران کردم
سنا
ز اشک دیده ام پی میبرد بر عشق سوزانم
خدارا شکر منهم مونس فرزانه ای دارم
محسن فتوحی
ما حال دل از گریه به جائی نرساندیم
ای ناله تو شاید که بجائی برسانی
شاهی سبزواری
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
No comments:
Post a Comment