ای نوبهار خندان، از لامکان رسیدی
چیزی به یار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی؟ یا رنگ از او خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیده ها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل، چرا نخندی؟ کز هجر باز رستی
ای ابر چون نگریی؟ کز یار خود بریدی
ای گل، چمن بیارا، می خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خاری دویدی
ای باغ، خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدن شان از رعد می شنیدی
ای باد، شاخه ها را در رقص اندر آور
بریاد آن که روزی، بر وصل می وزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند؛ ای بنفشه، از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید: «هر چند بسته چشمی،
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی.»
مولانا جلال الدین محمد بلخی