Thursday, May 26, 2016

صائب

مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من

نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من

بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من

.. صائب

بیدل

میفشارد تنگی این خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعت آباد بیابانم بیاد

در فراموشی مگر جمعیتی پیدا کنم
ورنه چون موی سر مجنون پریشانم بیاد

زان ستمهائی که از بیداد هجران دیده ام
میدرم پیش تو گر آید گریبانم بیاد

.. بیدل

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

. بیدل


سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد

راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد

یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن
گردون می‌ام به ساغر اشک باب داد
.. بیدل

بیدل

ما را درین ستمکده تدبیر عافیت
ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس

هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند
بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس

خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر
از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس

رفع تظلم دم پیری چه ممکن است
هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس
.. بیدل

بیدل

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست
ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد
.. بیدل

حافظ


حافظ
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

سعدی


سعدی
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان! دستی، که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل!
کی رسم؟ چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم، دریغ!
کاندر این غم، هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآیم گو درآی
بهتر از من صدهزار از دست رفت!
بیم جان کاین بار خونم می‌خورد
ور نه این دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟
چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا! با یار عشق آسان بود
عشق باز! اکنون که یار از دست رفت

مولوی


همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته‌ای صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است
هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانه دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان
سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو
هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد
هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع
تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گر می مجلسی و آب حیات همه‌ای
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ
و آنک که در سلسله او است دو صد سلسله مو

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خَرَد و مُلک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیّت خورد، گداست

بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست

Wednesday, May 25, 2016

مُرده بُدم زنده شدم، گريه بُدم خنده شدم


مُرده بُدم زنده شدم، گريه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولتِ پاينده شدم
ديدهء سيرست مرا، جانِ دليرست مرا
زهرهء شير است مرا، زهرهء تابنده شدم
گفت: كه ديوانه نه يى، لايق اين خانه نه يى
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت كه سرمست نه يى، رو كه ازين دست نه يى
رفتم و سرمست شدم وز طرب آگنده شدم
گفت كه تو شمع شدى، قبلهء اين جمع شدى
جمع نى ام شمع نى ام، دودِ پراگنده شدم
گفت كه شيخى و سرى، پيشرٓو و راهبرى
شيخ نى ام پيش نى ام، امر تُرا بنده شدم
گفت كه با بال وپرى، من پر و بالت ندهم
در هوسِ بال و پرش، بى پر و پركنده شدم
چشمهء خورشيد تويى، سايه گهء بيد منم
چونكِ زدى بر سر من، پست و گدازنده شدم
تابشِ جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم
اطلسِ نو يافت دلم، دشمنِ اين ژنده شدم
شُكر كند چرخِ فلك، از ملك و مُلك و مٓلٓك
كز كٓرٓم و بخشش او، روشن بخشنده شدم
شُكر كند عارف حق، كز همه بُرديم سبق
بر زيرِ هفت طبق، اخترِ رخشنده شدم
زُهره بُدم ماه شدم، چرخِ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز كنون، يوسفِ زاينده شدم
از تو ام اى شُهره قمر، در من و در خود بنگر
كز اثر خندهء تو، گُلشنِ خندنده شدم
باش چو شطرنجِ روان! خامُش و جمله زبان
كز رُخِ آن شاهِ جهان، فرُخ و فرخُنده شدم

Thursday, May 19, 2016

جنگ بین انسانیت و تعصب


جنگ بین انسانیت و تعصب
جنگی است؛
ذاتا" نابرابر و غیر عادلانه ....


آنانکه با معیارهای انسانی
همچون شرافت و نوع دوستی
زندگی را پی می ریزند
همیشه به دنبال دلیلی
برای زندگی بخشیدن
به همگان در عالم هستی
و بلکه کمک به خصم خود
و نجات و عدم کشتن
دشمنان انسانیت می گردند
ولو به قیمت
از دست دادن
عمر و جان و مال
و عزیزان خویش ......

و در نقطه مقابل؛
آنانکه مغرورانه
سوار بر حمار تعصب و غرور
نشسته اند
همیشه دنبال دلیلی
برای کشتن و نابود کردن
و قطع ریشه ها
و رشته های
مخالف توهمات ، مقدسات دورغین
و خیالات پوچ خویش می گردند
ولو به قیمت
زیر پا گذاشتن
تمام عزت ها و ارزش ها
از جمله شرافت و عدالت.....
......

انسانیت انسان؛
سعی بر زندگی بخشیدن
و تداوم بقا دارد
پس حتی از خصم انسانیت
اول می پرسد
و تحقیق بررسی میکند
راه حل می جوید
زمان می دهد
و کمک می کند
نتیجه نداد
بعد تصمیم‌ گیری
می بخشد...
یا محکوم می کند

و اما؛
یک موجود متعصب،
اول می کشد یا از میان بر میدارد بعد محکوم می سازد
و دوباره می کشد و نابود می نماید
بعد توجیه و تفسیر و تکفیر می کند
و با توسل و تکیه
بر خصایص ذاتی غیر انسانی خویش
با هر دروغ، خفت، و خباثتی
دلیل می سازد
تا بتواند
دوباره محکوم و معدوم سازد

...........

یک وجود انسانی
در دنیایی از انسانیت
در صورت اشتباه
ملامت گری دارد
بنام وجدان
وجدان همیشه بیدار و هوشیار
که آرامش را از او سلب می کند
تا باز گردد و اشتباه را جبران کند ...

و یک فرد متعصب
مشوقی دارد
به نام عقده و کینه
که هرچه بیشتر جنایت کند
و انتقام بگیرد
حریص تر و تشنه تر می شود.
تا بماند و بر گناه اصرار ورزد.....

انسان غرق در انسانیت
از عملکرد خود اطمینان ندارد.

متعصب کور قاطعانه
جنایات و خباثات
خود را مقدس می شمارد....

و حال؛
با آنکه نیش، وقاحت
و اسلحه متعصب و مغرور
سریعتر و تیزتر است
اما ریشه آن
فاقد عمق و پایداری است
و برای بقا و حیات
او نیز ؛
خود منادی برتری انسانیت
و حقانیت اوست
و اینجاست که با
تحمل سختی و عذاب ،
انسانیت، انسان
ثمر خود را
که متاثر از ریشه های عمیق
وجود آن میباشد
به بار می نشاند.
پس حاکمان غرور و تعصب
همچون کف و نا خالصی
روی طلای جوشنده
در حال تخلیص
از میان می روند
و انسانیت خالص
و وجدان پاک
باقی می مانند
تا ابدیت انسان بودن را
استمرار و معنا بخشند...

مولوی


دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را
سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان نرگس خماره را

نشان بي نشانان بي نشانيست

نشان بي نشانان بي نشانيست
زبان بي زبانان بي زبانيست
دواي درد مندان درد منديست
سزاي مهربانان مهر بانيست
وراي پاسباني پادشاهيست
... بجاي پادشاهي پاسبانيست
چو جانان سر گران باشد به پايش
سبك جان در نيفشاندن گرانيست
خوش آن آهوي شير افكن كه دائم
توا نائي او در نا توانيست
مگر پيروزه خط تو خضر است
كه لعلت عين آب زندگانيست
بلي صورت بود عنوان معني
نه اين صورت كه سر تا سر معانيست
سحر فرياد شب خيزان در اين راه
تو پنداري دراي كاروانيست
خط زنگاريت بر صفحه ماه
سوادي از مثال آسمانيست
مغان زنده دل را خوان كه در دير
مراد از زنده خواني زنده خوانيست
چو خواجو آستين بر عالم افشان
كه شرط رهروان دامن فشانيست
خواجوي كرماني

مولاناى بزرگ بلخ

از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
------------------
روز ها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوالِ دلِ خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به كجا ميروم آخر ننمايى وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده است مُراد وى از ساختنم
آنچه از عالم علوى است من آن مى گويم
رخت خود باز بر آنم كه همانجا فكنم
مُرغ باغِ ملكوتم نيم از عالمِ خاك
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
كيست آن گوش كه او مى شنود آوازم
يا كدام است سخن مى كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى نِگرد
يا چه جان است نكويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يك دم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مئ وصلم بچشان تا درِ زندانِ ابد
به يكى عربده مستانه به هم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مى گويم
تا كه هُشيارم و بيدار، يكى دم نزنم

مولاناى بلخ رح

بشنو از دل نكته هاى بى سخن
وآنچ اندر فهم نايد، فهم كن
در دلِ چون سنگِ مردُم آتشى است
كو بسوزد پرده را از بيخ و بُن
چون بسوزد پرده دريابد تمام

قصه هاى خضر و عـلم من لٓدُن
در ميان جان و دل پيدا شود
صوت نو نو از آن عشق كُهٓن
چون بخوانى والضحىٰ خورشيد بين
كانِ زٓر بين چون بخوانى لٓم يكُن

Wednesday, May 18, 2016

خاقانی

خاقانی
دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد
کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب
گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند
از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته
از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه
تا دامن خرسندی از خلق برافشاند

« حافظ »


ﮔﻞ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻭ ﻣﯽ ﺩﺭ ﮐﻒ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﻏﻼﻡ ﺍﺳﺖ


ﮔﻮ ﺷﻤﻊ ﻣﯿﺎﺭﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻊ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ
ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﺭﺥ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﺑﺎﺩﻩ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯿﮑﻦ
ﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﮔﻞ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻮﺷﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻗﻮﻝ ﻧﯽ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﭼﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﭼﺸﻤﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻟﻌﻞ ﻟﺐ ﻭ ﮔﺮﺩﺵ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﻣﯿﺎﻣﯿﺰ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺯ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﯼ ﻣﺸﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﭼﺎﺷﻨﯽ ﻗﻨﺪ ﻣﮕﻮ ﻫﯿﭻ ﻭ ﺯ ﺷﮑﺮ
ﺯﺍﻥ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﺗﺎ ﮔﻨﺞ ﻏﻤﺖ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﻣﻘﯿﻢ ﺍﺳﺖ
ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﮐﻮﯼ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﻧﻨﮓ ﭼﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﻡ ﺯ ﻧﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﺯ ﻧﺎﻡ ﭼﻪ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﻨﮓ ﺯ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﯿﺨﻮﺍﺭﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺭﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ
ﻭﺍﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﻣﺤﺘﺴﺒﻢ ﻋﯿﺐ ﻣﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ
ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻃﻠﺐ ﻋﯿﺶ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﺣﺎﻓﻆ ﻣﻨﺸﯿﻦ ﺑﯽ ﻣﯽ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﮐﺎﯾﺎﻡ ﮔﻞ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﻦ ﻭ ﻋﯿﺪ ﺻﯿﺎﻡ ﺍﺳﺖ

نشان بي نشانان بي نشانيست

نشان بي نشانان بي نشانيست
زبان بي زبانان بي زبانيست
دواي درد مندان درد منديست
سزاي مهربانان مهر بانيست
وراي پاسباني پادشاهيست

... بجاي پادشاهي پاسبانيست
چو جانان سر گران باشد به پايش
سبك جان در نيفشاندن گرانيست
خوش آن آهوي شير افكن كه دائم
توا نائي او در نا توانيست
مگر پيروزه خط تو خضر است
كه لعلت عين آب زندگانيست
بلي صورت بود عنوان معني
نه اين صورت كه سر تا سر معانيست
سحر فرياد شب خيزان در اين راه
تو پنداري دراي كاروانيست
خط زنگاريت بر صفحه ماه
سوادي از مثال آسمانيست
مغان زنده دل را خوان كه در دير
مراد از زنده خواني زنده خوانيست
چو خواجو آستين بر عالم افشان
كه شرط رهروان دامن فشانيست

Thursday, May 12, 2016

مولوی

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست ؟
وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست

وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وآنکه ما را غمش از جای ببُردست کجاست ؟
جانِ جانست وگر جای ندارد چه عجب!
این که جا می طلبد در تن ماهست کجاست ؟
غمزۀ چشم بهانه ست وزان سو هَوَسیست
وآنکه او در پس غمزه ست دلم خَست کجاست ؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست ؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پَست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست ؟

از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود


از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
------------------
روز ها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوالِ دلِ خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمايى وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده است مُراد وى از ساختنم
آنچه از عالم علوى است من آن مى گويم
رخت خود باز بر آنم كه همانجا فكنم
مُرغ باغِ ملكوتم نيم از عالمِ خاك
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
كيست آن گوش كه او مى شنود آوازم
يا كدام است سخن مى كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى نِگرد
يا چه جان است نكويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يك دم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مئ وصلم بچشان تا درِ زندانِ ابد
به يكى عربده مستانه به هم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مى گويم
تا كه هُشيارم و بيدار، يكى دم نزنم
مولاناى بزرگ بلخ

Monday, May 2, 2016

حضرت مولانا جلال الدین بلخی بزرگ


آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من


خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من