از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
------------------
روز ها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوالِ دلِ خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمايى وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده است مُراد وى از ساختنم
آنچه از عالم علوى است من آن مى گويم
رخت خود باز بر آنم كه همانجا فكنم
مُرغ باغِ ملكوتم نيم از عالمِ خاك
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
كيست آن گوش كه او مى شنود آوازم
يا كدام است سخن مى كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى نِگرد
يا چه جان است نكويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يك دم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مئ وصلم بچشان تا درِ زندانِ ابد
به يكى عربده مستانه به هم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مى گويم
تا كه هُشيارم و بيدار، يكى دم نزنم
------------------
روز ها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوالِ دلِ خويشتنم
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمايى وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا
يا چه بوده است مُراد وى از ساختنم
آنچه از عالم علوى است من آن مى گويم
رخت خود باز بر آنم كه همانجا فكنم
مُرغ باغِ ملكوتم نيم از عالمِ خاك
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
كيست آن گوش كه او مى شنود آوازم
يا كدام است سخن مى كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى نِگرد
يا چه جان است نكويى كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايى
يك دم آرام نگيرم، نفسى دم نزنم
مئ وصلم بچشان تا درِ زندانِ ابد
به يكى عربده مستانه به هم در شكنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود مى گويم
تا كه هُشيارم و بيدار، يكى دم نزنم
مولاناى بزرگ بلخ
No comments:
Post a Comment