چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
چارهای اکنون به جز مردن نمیدانم چو شمع
میدهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت میدانم به پایانم چو شمع
گر چه خواهد کشت میدانم به پایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز میدانم چو شمع
سرگذشت خود همه شب باز میدانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کردهام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
احتراز از دود من میکن که هر شب تا به روز
در بن محرابها سوزان و گریانم چو شمع
در بن محرابها سوزان و گریانم چو شمع
رحمتی آخر که من میمیرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم میدهد
گو دمم میده که من خود مرده آنم چو شمع
گو دمم میده که من خود مرده آنم چو شمع
/سلمان ساوجي/
No comments:
Post a Comment