مادر نابینا در شفاخانه کنار تخت پسرش نشسته بود میگیریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت..
ای مادر من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را براورده سازد
بگو از خدا چی میخواهی ..؟
مادر رو به طرف فرشته کرد و گفت..
از خدا میخواهم پسرم را شفا دهد..
فرشته گفت..
پیشمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد نه !
فرشته گفت..
اینکه پسرت شفا یافت
ولی تو میتوانستی بینای چشمان خود را از خدا بخواهی..
مادر لب خند زد گفت تو درک نمیکنی
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفق شده بود
و مادر موفقیت های پسر خود را با عشق جشن میگرفت..
پسرش ازدواج کد و همسر خود را خیلی دوست داشت..
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت..
مادر نمیتوانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم، نمیتواند با تو یک جا زندگی کند
میخواهم خانه ی برایت بگیرم تا انجا زندگی کنی..
مادر رو به پسرش کرد و گفتِ..
نه پسرم من میروم در خانه سالمندان همرای سن سال هایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود..
مادر از خانه بیرون آمد گوشه ی نشست و مشغول به گریستن کرد..
فرشته باری دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چی کرد؟
حالا پیشمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت ..
نه پیشمانم نه نفرینش میکنم آخر تو چی میدانی؟
فرشته گفت.
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و میتوانی آرزوی بکنی .حالی بگو میدانم بینایی چشمانت را از خدا میخواهی. درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه.
فرشته با تعجب بسیار پرسید پس چی؟
مادر جواب داد..
از خدا میخواهم عروسم زن خوب و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کنه آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم..
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد..
هنگامی که مادر اشک های فرشته را دید از او پرسید...
مگم فرشته ها هم گریه میکند؟
فرشته گفت بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه میکند؟
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی بنام مادر در حالی گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمیتوان با مادر مقایسه کرد...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت..
ای مادر من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را براورده سازد
بگو از خدا چی میخواهی ..؟
مادر رو به طرف فرشته کرد و گفت..
از خدا میخواهم پسرم را شفا دهد..
فرشته گفت..
پیشمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد نه !
فرشته گفت..
اینکه پسرت شفا یافت
ولی تو میتوانستی بینای چشمان خود را از خدا بخواهی..
مادر لب خند زد گفت تو درک نمیکنی
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفق شده بود
و مادر موفقیت های پسر خود را با عشق جشن میگرفت..
پسرش ازدواج کد و همسر خود را خیلی دوست داشت..
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت..
مادر نمیتوانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم، نمیتواند با تو یک جا زندگی کند
میخواهم خانه ی برایت بگیرم تا انجا زندگی کنی..
مادر رو به پسرش کرد و گفتِ..
نه پسرم من میروم در خانه سالمندان همرای سن سال هایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود..
مادر از خانه بیرون آمد گوشه ی نشست و مشغول به گریستن کرد..
فرشته باری دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چی کرد؟
حالا پیشمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت ..
نه پیشمانم نه نفرینش میکنم آخر تو چی میدانی؟
فرشته گفت.
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و میتوانی آرزوی بکنی .حالی بگو میدانم بینایی چشمانت را از خدا میخواهی. درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه.
فرشته با تعجب بسیار پرسید پس چی؟
مادر جواب داد..
از خدا میخواهم عروسم زن خوب و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کنه آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم..
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد..
هنگامی که مادر اشک های فرشته را دید از او پرسید...
مگم فرشته ها هم گریه میکند؟
فرشته گفت بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه میکند؟
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی بنام مادر در حالی گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمیتوان با مادر مقایسه کرد...
No comments:
Post a Comment