Wednesday, February 29, 2012

بی‌دلان را دلبران جسته بجان

بی‌دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
مولوی

Tuesday, February 28, 2012

سر و پا آتش عشق و نیاز است

سر و پا آتش عشق و نیاز است
سر و پا ناله هستم و خاموش است
به ظاهر خاموش و باطن به جوش است
چون آتشی سر تا به پا به سوز است
شب تارش نه پنداری که روز است
ز چشم خلق پنداری نهان است
به کنج خلوت است اما جهان است

چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
از ناله یی نای و نی و از وجد سماع وی
شد کاری حریفان طی بی ساغر و پیمانه
چون مست حقیقت شد دم ساز طریقت شد
و از ساز شریعت کرد بیرون ره افسانه

از بلخ به روم آمد نی رومی و نی بلخی
و از شهر جنون بر خواست نه مست و نه دیوانه
هر کس به گمان خود او را صفتی بخشید
یک سلسله دیوانه یک طایفه فرزانه

چون نی به نوا آورد عالم به صدا آورد
زان همدم این عالم گشت با ناله یی مستانه
گیتی وطن او شد هر چند که خوانندش
یک قوم ز ترکستان یک قوم ز فرهانه

نميرم از اين پس که من زنده ام

بسی رنج بردم در اين سال سی
عجم زنده کردم بدين پارسی

نميرم از اين پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
فردوسی

Monday, February 27, 2012

من ترک عشق و شاهد و ساغر نمي‌کنم

من ترک عشق و شاهد و ساغر نمي‌کنم 
 صد بار توبه کردم و ديگر نمي‌کنم
باغ بهشت و سايه طوبي و قص
ر و حور  با خاک کوي دوست برابر نمي‌کنم
تلقين و درس اهل نظر يک اشا
رت است  گفتم کنايتي و مکرر نمي‌کنم
هرگز نمي‌شود ز سر خود خبر مرا 
 تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم
... ناصح به طنز گفت: حرام است؛ می مخور 
 گفتم: به‌چشم؛ گوش به هر خر نمی‌كنم!
شيخم به طعن گفت که رو ترک عشق
 کن  محتاج جنگ نیست؛ برادر، نمی‌کنم
این تقوی‌ام تمام ، که با شاهدان شهر
 ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است 
 من ترک خاک‌بوسی این در نمی‌کنم

Sunday, February 26, 2012

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست
... از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

مخمور جام عشقم، ساقی بده شرابی

مخمور جام عشقم، ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می، مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش، در پرده راست ناید
مطرب بزن نوایی، ساقی بده شرابی
...

شد حلقه، قامت من؛ تا بعد از این رقیبت
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت، ما و امیدواری
در عشوه ی وصالت، ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم، آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم، آخر کم از جوابی

«حافظ» چه می نهی دل، تو در خیال خوبان؟
کی تشنه سیر گردد، از لمعه ی سرابی؟

Saturday, February 25, 2012

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
...
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل، اما ز رشک عام
مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و «انسانم» آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنکه« یافت می‌نشود» آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود، کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان، پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد
کو قسم چشم، «صورت ایمانم» آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست

نباشد همی نیک و بد پایدار

نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی
چو نیکی کنی، نیکی آید برت
... بدی را بدی باشد اندرخورت
چو نیکی نمایدت کیهان‌خدای
تو با هر کسی نیز، نیکی نمای
مکن بد، که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان، نام بد

گفت دانایی که گرگی خیره سر

چکامه  فریدون مشیری

گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!

... لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

و آن که از گرگش خورَد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید، گرگ هست!

و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

Friday, February 24, 2012

ای بسا ظلمی که بینی در کسان

مولوی و خود شناسی
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندریشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد مستی تو
... آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی
بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی
در خود آن بد را نمی‌بینی عیان
ورنه دشمن بودیی خود را بجان
حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آنکش دگر کس می‌نمود
پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش
مولوی

Thursday, February 23, 2012

در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است


در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است
در شیوه ی عشق خویش و بیگانه یکی است
آنرا که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکی است

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن


صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنـــــگ ندارد شتـــــاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده ی گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ی صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستی ست «حافظا»
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...ی


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...........دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند........دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم..........گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند........این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد........کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم....رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست........شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی.............و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم..........لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست........کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده...............تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد........شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
آفلاین نقل قول این ارسال در پاسخ

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

Wednesday, February 22, 2012

اندیشه را زبـــــان گواراست پارسی

اندیشه را زبـــــان گواراست پارسی
هر واژه یک نگینه ی گویاست پارسی

از هر دهن ز بسکه دل انگیز می چمد
گویی سروش بردن دلهاست پارسی
...
شبها نیوشه، کودک گهواره ی مرا
شیرینی ترانه ی فرداست پارسی

برخاست از «دهار» و فرا رفت هر کنار
بس پهنه را هنرکده آراست پارسی

آوازه ساز بلخ و سمرکند و دامغان
شیراز و غزنه ، توس و هریوا ست پارسی

فردوسی و سنائی و خیام و مولوی
حافظ فروغ و رابعه ی ماست پارسی

از رودکی و حنظله تا روزگار من
آمو ترین سروده ی دریاست پارسی

پیشینه ی ترا ز چه آغاز سر نهم؟
زیرا هزاره هاست که برپاست پارسی

نازم به یادگار نیاکانیم، نگر
پیداست هر چکامه که زیباست پارسی

برگیزه ی شناسه ی من، وخش چامه ام
ای خوش که سرزمین مرا خاست پارسی

پرپر کنم درود، « بهارِ سعید » را
در پیش پا اگر که پذیراست پارسی
''بهار سعید ''

Tuesday, February 21, 2012

من رانده ز میخانه ام از من بگریزید

من رانده ز میخانه ام از من بگریزید

درد کش دیوانه ام از من بگریزید

در دست قضا جان بلب و دیده به مینا
...
سرگشته چو پیمانه ام از من بگریزید

آن شمع مزارم که ره انجمنم نیست

مهجور ز پروانه ام از من بگریزید

بر ظاهر آباد من امید مبند ید

من خانه ء وبرانه ام از من بگریزید

دیوانهء زنجیر هوسهای محالم

افسونی افسانه ام از من بگریزید

آن سیل جنونم که بجان آمده از کوه

بنیان کن کاشانه ام از من بگریزید

زانروز که دل مرد و عطش مرد و هوس مرد

من از همه بیگانه ام از من بگریزید

شهر آشوب

Sunday, February 19, 2012

اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی

اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی
وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی

کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
...
چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل‌ها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی

خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی
مرا مستانه می‌گفتی که ما را خویش و فرزندی

پیاپی باده می‌دادی به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بی‌خویشی که باخویشی و هشمندی

سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت
نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی

نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی

خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی
مولوی

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت

چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
رودکی

ای خدا این وصل را هجران مکن

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

غمش در نهان خانه ی دل نشیند

غمش در نهان خانه ی دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

به دنبال محمل، سبک تر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی، مقابل نشیند

«طبیب» از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند

Saturday, February 18, 2012

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم ِ رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی، نخورم

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

عشق اکنون مهربانی می‌کند

عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند

... در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیا ساز است عشق
خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند

اندر این طوفان که خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند

چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند

ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند

هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند

سرنگون اندر رود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند

تا چه خورده ست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند

مولانا

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

... در «عشق» که او جان و دل و دیده ی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم

مولانا

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

... صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

مولانا

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشاد

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

...
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم

پاک کن چهره ی «حافظ» به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
... هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

Friday, February 17, 2012

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
... وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند


فريدون مشيرى

عشق آمد خويش را گم كن عزيز

سحر می گفت بلبل باغبان را
درین باغ جز نهال غم نگیرد
به پیری میرسد خار بیابان
ولی گل چون جوان گردد بمیرد

اقبال لاهوری

رقم بر خود به نادانی کشیدی

رقم بر خود به نادانی کشیدی
که نادان را به صحبت برگزیدی

... طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود «با نادان مپیوند

که گر دانای دهری خر بباشی
وگر نادانی ابله تر بباشی»

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
...
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

Thursday, February 16, 2012

ای ساربان ای ساربان، من همرهت همراستم

ای ساربان ای ساربان، من همرهت همراستم
هرسو كه ميباشی روان،من همرهت همراستم
زاد سفر دارم بخود من بار دوشت نيستم
ترسم بود از سارقان،من همرهت همراستم
در بار بندی های تو شانه دهم از جان و دل
از من ترا نبود زيان،من همرهت همراستم
بيدرد و افسرده  نيم ، دارم بدل جوش و خروش
بق بق زنم چون اشتران، من همرهت همراستم
دزدان اگر گيرند عنان، من ميزنم همراه شان
دارم بخود تيغ و سنان، من همرهت همراستم
من شخص صاحب جرئتم ، بی دست و بی پا نيستم
باشم جوان پهلوان، من همرهت همراستم
با امر و با فرمان تو با كاروان خدمت كنم
نگريزم از بار گران، من همرهت همراستم
بر هر طرف گردی روان، سالاری درين كاروان
باشی چه مرد قهرمان، من همرهت همراستم
يارش ز روی دلبری ، با ناز گفت ای عشقری
امروز سير بوستان، من همرهت همراستم

يادهاى آبى روشن

يادهاى آبى روشن

ايا تبعيديان كوه گمنامى
اى گوهران نام‌هاتان خفته در مرداب خاموشى
اى محو گشته يادهاتان، يادهاى آبى روشن
به ذهن موج گل آلود درياى فراموشى
زلال جارى انديشه‌هاتان كو
كدامين دست غارتگر به يغما برد تنديس طلاى ناب روياتان
درين طوفان ظلمت‌زا
كجا شد زورق سيمين آرامش نشان ماه پيماتان
پس از اين زمهرير مرگ‌زا
دريا اگر آرام گيرد
ابر اگر خالي كند از عقده‌ها دل
دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد
كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد
بارور گردد
يكى از نام‌هاتان، بر فراز قله‌ها
خوشيد خواهد شد
طلوع يادهاتان
يادهاى آبى روشن
به چشم ماهيان خسته از سيلاب و
از باران ظلمت‌ها هراسان
جلوه  اميد خواهد شد
ايا تبعيديان كوه گمنامى

ناله‌ی من مي‌تراود از در و دیوار

ناله‌ی من مي‌تراود از در و دیوار
آسمان- اما سراپا گوش و خاموش است!
همزبانی نیست تا گویم به زاری- ای دریغ-
دیگرم مستی نمی‌بخشد شراب،
جام من خالی شدست از شعر ناب،
ساز من: فریادهای بی‌جواب

نرم نرم از راه دور
روز، چون گل می‌شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می‌رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است- اما من:
همچنان در ظلمت شب‌های بی‌مهتاب،
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب،
همچنان لبریز از اندوه می‌پرسم:

- «جام اگر بشکست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟»...

Wednesday, February 15, 2012

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

ین بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام
دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
... دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام
از کاسهٔ استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام
تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام
پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام
نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام
هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام