شاعر:فروغ فرخزاد
امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هايم جرقه می کارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهی چرا هراسيدم
شب پر از قطره های الماس است
آن چه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نيابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار از اين دريچه باز
خفته بر باد گرم روياها
هم ره روزها سفر گيرم
بگريزم ز مرز دنياها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته ست درياييست
کی توان نهفتنم باشد
باز تو زين سهمگين طوفانها
کاش يارای گفتنم باشد
بس که لبريزم از تو می خواهم
در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
پنجه هايم جرقه می کارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
از سياهی چرا هراسيدم
شب پر از قطره های الماس است
آن چه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نيابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار از اين دريچه باز
خفته بر باد گرم روياها
هم ره روزها سفر گيرم
بگريزم ز مرز دنياها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته ست درياييست
کی توان نهفتنم باشد
باز تو زين سهمگين طوفانها
کاش يارای گفتنم باشد
بس که لبريزم از تو می خواهم
در ميان صحراها
سر بسايم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست
No comments:
Post a Comment