Wednesday, June 22, 2016

مولوی

مولوی

در این جو دل چو دولاب خرابست
که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
که جان او به دست آفتابست
اگر سایه کند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست
چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج
بجز یک شب دگر در انسکابست
به هر سی شب دو شب جمع‌ست و لاغر
دگر فرقت کشد فرقت عذابست
اگر چه زار گردد تازه روی‌ست
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
زید خندان بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایابست
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سؤالست و جوابست

No comments:

Post a Comment