بت نازنینم، مه مهربانم،
چرا قهری از من، بلایت به جانم؟
عزیزم، چه کردم که رنجیدی از من
بگو تا گناه خودم را بدانم
ز من عمر خواهی، بگو تا ببخشم
به من زهر بخشی، بده تا ستانم
فلک مات بود از توانایی من
که اکنون چنین پیش تو، ناتوانم
ز درس محبت، به جز نام جانان
به چیزی نگردد زبان در دهانم
من آخر از این شهر باید گریزم
که مردم به تنگ آمدند از فغانم
چه دستان کنم تا روم جای دیگر
که این مملکت پر شد از داستانم
.. لاهوتی
Thursday, June 9, 2016
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
این چه شوریست که در دور قمر میبینم همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم هرکسی روز بهی می طلبد از ایام علت آن است که هر روز بدتر میبینم اب...
-
سر و پا نغمه سوز و گداز است سر و پا آتش عشق و نیاز است سر و پا ناله هستم و خاموش است به ظاهر خاموش و باطن به جوش است چون آتشی سر تا به پ...
-
آن چيست كه آن را نخورد هرگز زن گر مـرد خورد قوي شود او را تن نرم است و لطيف است ولي در خوردن ...
No comments:
Post a Comment