Monday, July 25, 2016

رهی معیّری


یافتم روشندلی از گریه های نیمه شب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمه شب
شاهدِ معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوتسرای نیمه شب
در دل شب ، دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمه شب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمه شب
نیمه شب با شاهدِ گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیزتر
از سکوت خلوتِ اندیشه زای نیمه شب
با امید وصل ، از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمه شب
همچو شمع امشب بمان اندر کنارم تا سحر
تا سرایم قصّه ای از ماجرای نیمه شب
شعر از : رهی معیّری

No comments:

Post a Comment