Saturday, February 22, 2014

قيصرامين پور

فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ايم ، همانيم
ما باز می توانيم
هر روز ناگهان متولد شويم
ما
همزاد عاشقان جهانيم...!

"قيصرامين پور"

پروین اعتصامی

*
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرمِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیارمردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

Wednesday, February 19, 2014

شفیعی کدکنی"

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب
من بودم و جویبار و بیداری آب

وین جمله مرا به خامشی می گفتند
کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب...!!

"شفیعی کدکنی"

Tuesday, February 18, 2014

من محو خدایم و خدا آن منست

من محو خدایم و خدا آن منست

هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما

گویم که کسی هست که سلطان منست

"دیوان شمس - رباعیات

وجود ما معماییست حافظ

وجود ما معماییست حافظ

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوه‌ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه

در دل و جان خانه کردی عاقبت


در دل و جان خانه کردی عاقبت

هر دو را دیوانه کردی عاقبت

آمدی کاتش در این عالم زنی

وانگشتی تا نکردی عاقبت

ای ز عشقت عالمی ویران شده

قصد این ویرانه کردی عاقبت

من تو را مشغول می‌کردم دلا

یاد آن افسانه کردی عاقبت

عشق را بی‌خویش بردی در حرم

عقل را بیگانه کردی عاقبت

یا رسول الله ستون صبر را

استن حنانه کردی عاقبت

شمع عالم بود لطف چاره گر

شمع را پروانه کردی عاقبت

یک سرم این سوست یک سر سوی تو

دوسرم چون شانه کردی عاقبت

دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک

دانه را دردانه کردی عاقبت

دانه‌ای را باغ و بستان ساختی

خاک را کاشانه کردی عاقبت

ای دل مجنون و از مجنون بتر

مردی و مردانه کردی عاقبت

کاسه سر از تو پر از تو تهی

کاسه را پیمانه کردی عاقبت

جان جانداران سرکش را به علم

عاشق جانانه کردی عاقبت

شمس تبریزی که مر هر ذره را

روشن و فرزانه کردی عاقبت

شد ز غمت خانه سودا دلم

شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد

دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق

موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست

آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم

Monday, February 17, 2014

سرمست درآمد از خرابات

سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات

دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت
کای مالک عرصه کرامات

از خون پیاده‌ای چه خیزد
ای بر رخ تو هزار شه مات

حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات

تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات

صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات

ای یار جفاکرده پیوندبریده

ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس بازکند روی تو دیده

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست