Monday, August 31, 2015

صائب


صائب
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب

Sunday, August 30, 2015

مولوی


مولوی
بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی
چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه 
به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی
و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی
شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی
صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی
صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی
همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی
ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی
مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی
همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده
به امید کیسه تو که خلاصه وفایی
همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی
به امید کس چه باشی که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی
به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه
تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی
به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب
نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

عراقی

فخرالدین عراقی
ای دیده، بدار ماتم دل
کو در خطری فتاد مشکل
خون شد ز فراق یار و از یار
جز خون جگر دگر چه حاصل؟
عمری بتپید بر در یار
آن خسته جگر، چو مرغ بسمل
چون دید به عاقبت که دلدار
در خانه‌ی او نکرد منزل
دل در پی وصل یار جان داد
و آن یار نشد، دریغ، حاصل
بر خاک درش فتاد و جان داد
آن قطره‌ی خون، که خوانیش دل
چون یاور نیست بخت با ما
از بهر چه می‌سرشتمان گل؟
ای کاش که بود ما نبودی!
کز بودن ماست کار باطل
ای یار، مبر ز من به یک بار
پیوسته ازین شکسته مگسل
در بحر فراق تو فتادم
دریاب، مگر فتم به ساحل
مگذار که هم چنین بماند
بیچاره عراقی از تو غافل

حافظ

حافظ
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم
گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

Wednesday, August 19, 2015

شهریار



امشب از دولتِ مِـــــی دفع مَلالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خــــــدایا چه عجب
کز گرفتــــــاری ایام مجــــــــــالی کردیم

تیر از غمـــــزه ساقی سپر از جام شراب
با کمـــــــاندار فلک جنگ وجدالی کردیم

غم به روئین تنـیِ جامِ مِــی انداخت سپر
غـــــــم مگو عربده با رستم زالـی کردیم

باری از تلخـــــی ایام به شـــور و مستی
شکوه ازشاهد شیرین خط وخالی کردیم

روزه هجــــــــر شکستیم و هلال ابروئی
منظــــــــر افروزِ شبِ عیدِ وصالی کردیم

شهریار

شهریار


در وصل هم ز عشــــــق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشـــــق به یک جــــو نمی رود
بیچاره من که ســـــــــــاخته از آب و آتشم

دیشب سَــــــرَم به بالـــــشِ نازِ وصـــــال و باز
صبحست و سِیلِ اشک به خون شسته بالِشَم

پروانه را شکـــــایتی از جُــــورِ شمع نیست
عمریست در هــــوای تو میسوزم و خوشم

خُلقَم به رویِ زرد بخنـــــــدید و باک نیست
شاهد شو ای شـــرارِ محبت که بی غَشَم

باور مکن که طعنـــــه طوفــــــــــان روزگار
جز در هـــــــوای زلـــــف تو دارد مشوشم

سَروی شــــــدم به دولت آزادگی که سر
با کس فــــــــرو نیاوَرَد این طبعِ سَرکِشم

دارم چو شمع سِــــرِّ غَمَـــش بر سَرِ زبان
لب میگزد چو غنچه خنــــدان که خامشم

هر شب چــــــو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکــــــش و مــــــاه پری وَشَـم

لب بر لبـــــم بنه بنوازش دمی چـــــو نِی
تا بشنــــــوی نوای غزلهــــــــای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفــــــــت شهریار
این کارِ توست من همه جور تو می کشم

شهریار

شهریار


مرغِ دل در قفسِ سینه من می نالد
بلبلِ سـازِ تو را دیده هم آواز امشب

شـــهریار آمده با کوکبه گوهرِ اشک
به گداییِ تو ای شاهـدِ طناز امشب

شهریار

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم


نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم



به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم


شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم



حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد


دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم



مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی


که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم



من رمیده دل آن به که در سماع نیایم


که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم



بیا به صلح من امروز در کنار من امشب


که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم



مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم


که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم



به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت


که تندرست ملامت کند چو من بخروشم



مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن


سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم



به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

Tuesday, August 18, 2015

مولوی

مولوی
اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی
وگر شراب نداری چرا خبر نکنی

وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی

از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی
وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی

چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی
ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی

چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی

وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی

وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی

ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند
چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی

نگر به سبزقبایان باغ کآمده‌اند
به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی

چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی

چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی

Thursday, August 13, 2015

حافظ

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
حافظ