Friday, November 30, 2012

حافظ شیرازی---درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمني برکن که رنج بي‌شمار آرد


چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان

که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد


شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد


عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد


بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هر سال

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد


خدا را چون دل ريشم قراري بست با زلفت

بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد


در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ

نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد

مولانا ---تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را


نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را


ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را


ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را


چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را


چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را


چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی

خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را


ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را


جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را


به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو

همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را


ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان

دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را


منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را

منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را


غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن

هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را


بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را

بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را

Thursday, November 29, 2012

مولانا ----نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
و چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگويم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودنـد تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی
و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آيی
تا در خانه متروکه هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی ...

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست.

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست.
یا که من بسیار مستم یاکه سازت ساز نیست.
ساقیا امشب مخالف مینوازت تار تو.
یا که من مست و خرابم یا که تارت تار نیست

مولوی---- ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من

یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

"مولوی"

Wednesday, November 28, 2012

سعدی--- هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به در برند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده ست از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که «سعدی» طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم؟

مولانا---- عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد



عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد


ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد


کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد

حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد


در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد


این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد


ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد

ای طالب بالایی بالات مبارک باد


ای جان پسندیده جوییده و کوشیده

پرهات بروییده پرهات مبارک باد


«خامش» کن و پنهان کن بازار نکو کردی

کالای عجب بردی کالات مبارک باد

Tuesday, November 27, 2012

مولانا---بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تــو دارد این دلـــم جـــای دگـــر نمی‌شود

دیده عقـــل مست تو چــرخه چــرخ پسـت تـو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سـر نمی‌شود

خمــر من و خمـــار من باغ من و بهــار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تـویی بی‌ تـو به سـر نمی‌شود

گاه سوی وفــا روی گـاه سوی جفـا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شـود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

باز روز امد به پایان,شام دلگیر است و من!


باز روز امد به پایان,شام دلگیر است و من!
تا سحر سودای ان زلف,چو زنجیر است و من!
دیگران سرمست و در اغوش جانان خفته اند!
انکه بیدار است و هر شب مرغ شبگیر است و من!
گفته بودم زودتر,در راه عشقت جان دهم!

بعد از این تا زنده باشم,عذر تاخیر است و من!

سبحه و سجاده و مهری مرتب کرده شیخ!

تا چه پیش اید خدایا,دام تزویر است و من!

هر گرفتاری کند تدبیر استخلاص خویش!

تا گرفتارش شوم,پیوسته تدبیر است و من!

منعم از کوشش مکن ناصح که اخر میرسم!

یا به جانان یا به جان,میدان تقدیر است و من!

از در شاه عالم لذتی حاصل نشد!

بعد از این در کنج حجله,خدمت پیر است و من!

بهائی---ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم

حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن

آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم

گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

Monday, November 26, 2012

مولانا----من مست و تو ديوانه مارا كه برد خانه

من مست و تو ديوانه مارا كه برد خانه
صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه
در شهر يكي كس را هشيار نمي بينم
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
جانا به خرابات ا تا لذت جان بيني
جان را چه خوشي باشد بي صحبت جانانه؟
هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي

وان ساقي هر هستي با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي

زين وقت به هشياران مسپار يكي دانه

اي لولي بربط زن تو مست تري يا من

اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستيم به پيش امد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه

چون كشتي بي لنگر كژ مي شد و مژ مي شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم : زكجايي تو؟ تسخر زد و گفت : اي جان

نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه

نيميم ز اب و گل نيميم زجان و دل

نيميم لب دريا نيمي همه در دانه


مولانا

Sunday, November 25, 2012

حافظ:---- واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند



واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند


گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند


یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند


ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند


حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند


بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند


صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

Saturday, November 24, 2012

به زیر چتری که بودیم

میهن
به زیر چتری که بودیم
نی از من و نی از تو شد
به میهن که سرودیم
نی از من و نی از تو شد
در این معامله بازار
میان نوکر و بادار
مرگ به سیر، به خروار
هم از من و هم از تو شد
تفنگ، وحشت و کشتار
جنازه های بیشمار
صدای بم و انفجار
از من و هم از تو شد
او های چوکی نشینان
جهان به کام شما شد
سر بریده ما خشت خانه های شما شد
چگونه خسته و ناامید
در این دیار بمانیم
ترانه ها که فنا شد
وطن که دشمن ما شد
وطن گلخنت لاله زار نیست
به جز کشتن و انفجار نیست
وطن کو کجا شد شکوه ات؟
فروختند و رفت سنگ و کوه ات
به خانه خانه دشمنی
به خانه خانه یک بمی
برای روز انتحار
دلاوران محکمی
یکی نشد برادران و خواهران
برادران مرده اند خواهران خسته اند

داکتر هوشنگ شفا----بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست

یاغی
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست
نغمه ام دلگیر و افسرده ست
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گویا ز دنیا رخت بربسته ست
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده ست
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیریست؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نشاطی، فریادهایی تازه می جویم
من بهر آیین و مسلک، کو کسی را از تلاشش باز می دارد_
عاصی ام دیگر
من تو را در سینه ی امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک، تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من
که یکجا، یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گل های وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من
که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بی تابم
که بر ساحل صدف های پُری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پُر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پُر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند، این خموشی و زمین گیری؟
اینک آن هم بستری با دختر خورشید
و این هم خوابگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو

ر عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم، همان یک لحظه اول، كه اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین، زمین و آسمان را، واژگون مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم. برای خاطر تنها یكی مجنون صحرا گرد بی سامان، هزاران لیلی ناز آفرین را كو به كو، آواره و دیوانه میكردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، که در همسایه صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، نه طاعت میپذیرفتم، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده، پاره پاره از کف زاهد نمایان، تسبیح صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان، سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم.
که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این علم عالم سوز دم کش، بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
اگر من جای او بودم، به عرش کبریائی، با همه صبر خدائی، تا که میدیدم عزیز نا بجائی ناز، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد.
گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد.
عجب صبری خدا دارد

Wednesday, November 21, 2012

مولانا---آتشست این بانگ نای و نیست باد

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

مولانا--- دگرباره بشوريدم بدان سانم به جان تو

مولانا خطاب شمس
دگرباره بشوريدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن ديوانه بندم که ديوان را همی بندم
زبان عشق می دانم سليمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تويی عمر عزيز من
نخواهم جان پرغم را تويی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاريکی و کفرم

چو تو پيدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خيال تو در او ديدم

وگر يک دم زدم بی تو پشيمانم به جان تو

اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تيره غمناکم

وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ويرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تويی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

تو عيد جان قربانی و پيشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خويشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبريزی ز بيداری و شبخيزی

مثال ذره گردان پريشانم به جان تو

Saturday, November 17, 2012

مولانا--- هر چه گویم عشق را شرح و بیان

موسیقی، زبان عشق

مولانا عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشن گر است
لیـک عشـق بی زبان روشـن تر اسـت
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
.....
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را می شنود و از بانگ رباب، نالۀ جانسوز عاشق سوخته ای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:

هیچ می دانی چه می گوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی ام دور مانده من ز گوشت
چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟
ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، «الی الله المـآب»

و اشاره می کند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:

آتش عشق از نواها گشت تیز
همچنان که آتشِ آن جوز ریز

مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنه ای را می آورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر می اندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند


مولانا--- همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد


همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده ی من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی؟

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

گر شدم خاک ره عشق مرا خُرد مبین

آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خُرد؟...

☼☼☼


بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد...

Friday, November 16, 2012

رهی معیری----آن درد کدام است ؟ که درمان شدنی نیست

آن درد کدام است ؟ که درمان شدنی نیست

وآن لطمه کدام است؟ که جبران شدنی نیست


بیمارِ وطن، این همه از درد چه نالد؟

دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست


آن را که بُوَد در صدد تفرقه ی ما

بر گوی، که این جمع «پریشان شدنی نیست»


هر چند که امروز خوشی، جنس گران است

آن جنس گران چیست؟ که ارزان شدنی نیست


کم گوی که آسان نشود مشکل ملّت

آن مشکل مرگ است، که آسان شدنی نیست


بدخواه وطن، بهر تو دلسوز نگردد

زین گرگ بیندیش، که چوپان شدنی نیست


  رهی معیری

مولانا----ای قوم به حج رفته کجایید؟ کجایید؟

ای قوم به حج رفته کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین جاست بیایید بیایید


معشوق تو همسایه ی دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟!


گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید


ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید


آن خانه لطیف ست نشان‌هاش بگفتید

از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید


یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید


با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


مولانا

ضیا قاری زاده---- غلام همت والای بابه خارکشم


غلام همت والای بابه خارکشم
که خار غم کشد و منت خسان نکشد

ز صبح تا سر شب پای وی به رفتارست
عجب که آبله از دست او فغان نکشد

ز دشت تا سر بازار اشک آبله اش
خطی کشیده ز گوهر که کهکشان نکشد


ز بار خار ازان شانه اش نشد خالی

که بار منت دونان پی دو نان نکشد


رهین دوش خود و پای خارپوش خود است

ازانکه منت مرهم ز ناکسان نکشد


همیشه تکیه به بازوی خویشتن دارد

ز دستگیری بیگانه امتنان نکشد


عروس خوشگل مقصد کسی به دوش کشد

که نقد وقت ز کف مفت و رایگان نکشد

Thursday, November 15, 2012

مولانا----طواف کعبه دل کن اگر دلی داری

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری

دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود

که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی

قبول حق نشود گر دلی بیازاری

بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور

که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

هزار بدره زرگر بری به حضرت حق

حقت بگوید دل آر اگر به ما آری

که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار

دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد

دل خراب که آن را کهی بنشماری

...................................


مولانا

Sunday, November 11, 2012

بشکند دستی که بازوی ضعیفان بشکند

بشکند دستی که بازوی ضعیفان بشکند
پنبه را هر دختری شاید کند در زیر پا
دارد آن پا قدر که او خار مغیلان بشکند
شیشه بشکستن نباشد افتخار سنگ سخت
سنگ اگر سخت است جای شیشه سندان بشکند
سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند
نازم آن مشتی که فرق زورمندان بشکند
خانه درویش را هرکس توان کردن خراب
خادم آنم که درب قصر سلطان بشکند
زور آن نازم که درب قصر سلطان بشکند
نازم آن مشتی که فرق زورمندان بشکند
بشکند دستی که بازوی ضعیفان بشکند