Saturday, December 10, 2011

چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه

سر و پا نغمه سوز و گداز است
سر و پا آتش عشق و نیاز است
سر و پا ناله هستم و خاموش است
به ظاهر خاموش و باطن به جوش است
چون آتشی سر تا به پا به سوز است
شب تارش نه پنداری که روز است
ز چشم خلق پنداری نهان است
به کنج خلوت است اما جهان است
چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
از ناله یی نای و نی و از وجد سماع وی
شد کاری حریفان طی بی ساغر و پیمانه
چون مست حقیقت شد دم ساز طریقت شد
و از ساز شریعت کرد بیرون ره افسانه
چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
از بلخ به روم آمد نی رومی و نی بلخی
و از شهر جنون بر خواست نه مست و نه دیوانه
هر کس به گمان خود او را صفتی بخشید
یک سلسله دیوانه یک طایفه فرزانه
چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
چون نی به نوا آورد عالم به صدا آورد
زان همدم این عالم گشت با ناله یی مستانه
گیتی وطن او شد هر چند که خوانندش
یک قوم ز ترکستان یک قوم ز فرهانه
چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
پیر رومی مرشد روشن امید
کاروان عشق و مستی را امید
منزلش بر فراز ماه و آفتاب
کی مرا از کهکشان سازد به نام
نور قرآن در میان سینه اش
جام جم شرمنده از آیینه اش
ظاهر او سوزناک و آتشین
باطن او نور رب العلمین
از نی آن نینواز پاکزاد
باز شوری در میعاد من بداد
چون نی به نوا آمد از نغمه یی مستانه
رندی به طلب بر خواست از گوشه یی میخانه
مولانا جلال الدین محمد بلخی

2 comments:

  1. بشنو این نی چون شکایت می‌کند
    از جداییها حکایت می‌کند
    کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
    در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق
    هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش
    من به هر جمعیتی نالان شدم
    جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
    هرکسی از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من
    سر من از نالهٔ من دور نیست
    لیک چشم و گوش را آن نور نیست
    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
    لیک کس را دید جان دستور نیست
    آتشست این بانگ نای و نیست باد
    هر که این آتش ندارد نیست باد
    آتش عشقست کاندر نی فتاد
    جوشش عشقست کاندر می فتاد
    نی حریف هرکه از یاری برید
    پرده‌هااش پرده‌های ما درید
    همچو نی زهری و تریاقی کی دید
    همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
    نی حدیث راه پر خون می‌کند
    قصه‌های عشق مجنون می‌کند
    محرم این هوش جز بیهوش نیست
    مر زبان را مشتری جز گوش نیست
    در غم ما روزها بیگاه شد
    روزها با سوزها همراه شد
    روزها گر رفت گو رو باک نیست
    تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
    هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
    هرکه بی روزیست روزش دیر شد
    در نیابد حال پخته هیچ خام
    پس سخن کوتاه باید والسلام
    بند بگسل باش آزاد ای پسر
    چند باشی بند سیم و بند زر
    گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
    چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
    کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
    تا صدف قانع نشد پر در نشد
    هر که را جامه ز عشقی چاک شد
    او ز حرص و عیب کلی پاک شد
    شاد باش ای عشق خوش سودای ما
    ای طبیب جمله علتهای ما
    ای دوای نخوت و ناموس ما
    ای تو افلاطون و جالینوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد
    عشق جان طور آمد عاشقا
    طور مست و خر موسی صاعقا
    با لب دمساز خود گر جفتمی
    همچو نی من گفتنیها گفتمی
    هر که او از هم‌زبانی شد جدا
    بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
    چونک گل رفت و گلستان درگذشت
    نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
    جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
    زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
    چون نباشد عشق را پروای او
    او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
    من چگونه هوش دارم پیش و پس
    چون نباشد نور یارم پیش و پس
    عشق خواهد کین سخن بیرون بود
    آینه غماز نبود چون بود
    آینت دانی چرا غماز نیست
    زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

    مولانا جلال‌ الدین محمد بلخی

    ReplyDelete