Wednesday, December 31, 2014

عقدهء دل جز به اشکِ حسرتم، وا کی شود؟


عقدهء دل جز به اشکِ حسرتم، وا کی شود؟

تا نگریم خون، دلم خالی چو مینا کی شود؟


با لبِ پیمانه هر شب نو کُند پیمانِ عشق

بوسه‌ای زان لعلِ نوشین، روزیِ ما کی شود؟


ناصحم گوید: صبوری پیشه کن در عشقِ دوست

کز صبوری بِه شود دردِ تو، امّا کی شود؟


با قضای آسمان تدبیرِ ما بی‌حاصل است

خس حریفِ موجِ طوفان‌خیزِ دریا کی شود؟


بندِ عصیان را ز جان با دستِ طاعت برگشای

این گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟


تیرگی از چهرهء بختم نشوید سیلِ اشک

زشت‌رو با کوششِ مشّاطه زیبا کی شود؟


وصل اگر خواهی، فشان اشکی که کس در این چمن

یارِ گُل بی دیده‌ء تر، شبنم‌آسا کی شود؟


طایرِ زیرک خورد کمتر فریبِ دانه را

جانِ ما مفتونِ رنگ و بوی دنیا کی شود؟


عشقِ خوبان برنیانگیزد دلِ ما را دگر

گرم از این آتش، دلِ افسردهء ما کی شود؟


گوهر آن یابد که از دریا نیندیشد رهی

تا نبینی زحمتی، راحت مهیّا کی شود؟


رهی معیری - غزل "اشک حسرت

Tuesday, December 30, 2014

عشق آن شب مست مستش کرده بود


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده این
شتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

Thursday, December 25, 2014

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

Wednesday, December 24, 2014

آب حیات منست خاک سر کوی دوست

آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست

Tuesday, December 23, 2014

نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟

نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌ چه نخوانم
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مُهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دائم به فغانم

Monday, December 22, 2014

فروغ فرخزاد

و این منم
زنی تنها
در آستانه‌ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل‌ها را میدانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
زمان گذشت و
ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می‌آید
در کوچه باد می‌آید
و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم ...
فروغ فرخزاد 

Saturday, December 20, 2014

زندان شب یلدا

زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم 
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم 
گر سوختنم باید افروختنم باید 
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

هوشنگ ابتهاج

شب آمد و دلِ تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه‌ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیبِ دردِ خموشانه‌ام دوباره شکست
دوباره خرمنِ خاکسترم زبانه گرفت

نشاطِ زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسندِ کماندارِ فتنه کز بنِ تیر
نگاه کرد و دو چشمِ مرا نشانه گرفت

امیدِ عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیلِ ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برقِ بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درختِ کهن ز ریشه بسوخت
از این سمومِ نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته‌ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه‌ی شبانه گرفت

هوشنگ ابتهاج

Friday, December 19, 2014

و من آن روز را انتظار می کشم

روزی ما دوباره کبوترهایِ مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبائی را خواهد گرفت.


روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برایِ هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهایِ خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برایِ زنده گی بس است.

روزی که معنایِ هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.

روزی که آهنگِ هر حرف، زنده گی ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست و جویِ قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کم ترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیائی، برایِ همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یک سان شود.

روزی که ما دوباره برایِ کبوترهایِ مان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

رهی معیری

بس که جفا ز خار و گُل، دید دلِ رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده‌ام
شمعِ طرب ز بختِ ما، آتشِ خانه‌سوز شد
گشت بلای جانِ من، عشقِ به جان خریده‌ام

حاصل دورِ زندگی، صحبتِ آشنا بُوَد
تا تو ز من بریده‌ای، من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودی‌ام بود به جا قرارِ دل
رفتی و رفت راحت از، خاطرِ آرمیده‌ام

تا تو مرادِ من دهی، کُشته مرا فراقِ تو
تا تو به دادِ من رسی، من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کُند، لاله ز خاکِ من برون
ای گلِ تازه یاد کن، از دلِ داغ دیده‌ام

یا ز رهِ وفا بیا، یا ز دلِ رهی برو
سوخت در انتظارِ تو، جانِ به لب رسیده‌ام

رهی معیری

Wednesday, December 17, 2014

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش
که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید

قدِ بلندِ تو را تا به بر نمی‌گیرم
درختِ کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به رویِ دلارایِ یار ما ور نی
به هیچ وجهِ دگر کار بر نمی‌آید

مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سوادی* دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمی‌آید

ز شستِ* صدق گشادم هزار تیرِ دعا
ولی چه سود؟ یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیمِ سحر
ولی به بختِ من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقۀ زلفت به در نمی‌آید


Monday, December 15, 2014

آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟

آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟
مولانا