Tuesday, March 31, 2015

رهرو طريق مروت

رهرو طريق مروت
مایيم ما که جهدِ فراوان نکرده ايم
يک دردِ خلقِ غمزده، درمان نکرده ايم
مایيم ما ‌که اينِ سرِ شوريده را هنوز

در گير و دارِ معرکه، قربان نکرده ايم
مایيم ما که دامنِ اين دشت و کوه را
از لاله های سرخ، چراغان نکرده ايم
در آتشِ شکنجۀ غولانِ روزگار
خاکستر سيه شده، افغان نکرده ايم
اما نبود خواستۀ ما، اگر هنوز
جمع بساطِ پوچِ حريفان نکرده ايم
آرامشِ محيط نه ما را مراد بود
چون قطره بوده ايم که توفان نکرده ايم
در آستانِ مرتجعين، سر نسوده ايم
هرچند هم که شورش و عصيان نکرده ايم
در انتظارِ سر زدنِ آفتاب سرخ
خدمت به رهزنانِ شبستان نکرده ايم
چون رهروِ طريقِ مروت، به داغِ ننگ
آلوده هيچ گوشۀ دامان نکرده ايم
ما نربانِ شهرتِ خود را چو ديگران
در زيرِ پا نهادنِ وجدان نکرده ايم
از بیمِ بی تمیزیِ چشمانِ مشتری
ویرانه ایم و گنج نمایان نکرده ایم
سرها به کف نهاده و مردانه می رويم
تا ترکِ رسم و شيوۀ مردان نکرده ايم
شرمنده گفت: «سرمد» شوريده اينچنين
حقا که ما تلاشِ فراوان نکرده ايم
.

Friday, March 20, 2015

بزن باران بهاران فصل خون است

بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که دین را دام کردند 

شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آواردگاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
"
کمال الدین محمد وحشی بافقی

Thursday, March 19, 2015

بهار غم انگیز


شد جهان رشک بهشت از نفس باد بهار


شد جهان رشک بهشت از نفس باد بهار
ای پسر رخت به صحرا ببر و باده بیار
گشته سرسبزتر از سبزه دل عشاقان
شده بس سرختر از لاله رخ لاله عذار
تا که فتوای طرب مرشد نوروزی داد
درمیان نیست به غیر از سخن بوس وکنار
کرده قمری به سر گلبن سوری غوغا
تاج زرین چو عروسان زده برسر گلنار
دشمنی گر سبب مهر شود معجزه نیست
گل بدان طبع لطیفش چو برآید از خار
دامن زهد به آب عنبی باید شست
چاره خرقه سالوس بود آتش نار
شد جهان سبز بجز زاهد پوسیده دماغ
همه مرغان چمن مست،مگر بوتیمار
دانی ای دوست بهاران چه پیامی دارد
زندگانی چو بهاری است ولی بی تکرار
می بنوشید به نوروز بجای غم دهر
زانکه هیچ است"سروشی"بنگر آخر کار
"حمیدسروش"

Thursday, March 12, 2015

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد



شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

سعدی

ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن


ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من سوخته ی بی سر و پا کن
درد دل درویش و تمنای نگاهی
زان چشم سیه مست به یک غمزه دوا کن
شمع وگل و پروانه و بلبل همه جمعند
ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن
با دلشدگان جور وجفا تا بکی آخر
آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن
مشنو سخن دشمن بدگوی خدا را
با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن

من مستم و مدهوشم


من مستم و مدهوشم
شبگرد قدح نوشم
از طایفه بی خبرانم
دیوانه با نام و نشانم

من قصه نمی دانم
افسانه نمی خوانم
دردی کش میخانه عشقم
در حلقه صاحب نظرانم

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان
مرا خانه میخانه ها باید ای باده نوشان

من از آنچه رسوا کند نام عاشق نترسم
و زان می که اتش زند کام عاشق نترسم

بیا ای عشق افسونگر
فراموشم مکن دیگر
تو ای روان من
شور جان من
امید من
در جهان من به زندگانی
تویی که جاودانی

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان
مرا خانه میخانه ها باید ای باده نوشان

من از آنچه رسوا کند نام عاشق نترسم
و زان می که اتش زند کام عاشق نترسم
معینی کرمانشاهی

Monday, March 9, 2015

احمد شاملو

شما که عشقتان زندگی‌ ست
شما که خشمتان مرگ است ،
شما که تابانده‌ اید در یأس آسمان‌ ها
امید ستارگان را
شما که به وجود آورده‌ اید سالیان را
قرون را
و مردانی زاده‌ اید که نوشته‌ اند بر چوبه‌ ی دارها
یادگارها
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پرورده‌ اید
و شما که پرورده‌ اید فتح را
در زهدان شکست ،
شما که عشقتان زندگی‌ ست
شما که خشمتان مرگ‌ ست !
شما که برق ستاره‌ ی عشقید
در ظلمت بی‌ حرارت قلب‌ ها
شما که سوزانده‌ اید جرقه‌ ی بوسه را
بر خاکستر تشنه‌ ی لب‌ ها
و به ما آموخته‌ اید تحمل و قدرت را در شکنجه‌ ها
و در تعب‌ ها
و پاهای آبله‌ گون
با کفش‌ های گران
در جستجوی عشق شما می‌ کند عبور
بر راه‌ های دور
و در اندیشه‌ ی شماست
مردی که زورق‌ اش را می‌ راند
بر آب دوردست
شما که عشقتان زندگی‌ ست
شما که خشمتان مرگ است !
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی می‌ شتابد
جادویی نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیر زرین عشقی‌ ست پای‌ بست
شما که عشقتان زندگی‌ ست
شما که خشمتان مرگ است !
شما که روح زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی‌ ست خاموش ،
شما که نغمه‌ ی آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرح‌ زاست ،
شما که در سفر پر هراس زندگی ، مردان را
در آغوش خویش آرامش بخشیده‌ اید
و شما را پرستیده است هر مرد خود پرست ،
عشقتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگی‌ ست !
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است !
" احمد شاملو "

Friday, March 6, 2015

یا بفرما به سرایم ، یا بفرما به سر آیم



یا بفرما به سرایم ، یا بفرما به سر آیم
غرضم وصل تـو باشد، چه تو آیی چه من آیم

گر بیایی دهمت جان ، ور نیایی كشدم غم
من كه بایست بمیرم ، چه بیایی چه نیـایی

سعدی


Thursday, March 5, 2015

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟


ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من


لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای ؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای ؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای ؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای
؟

Wednesday, March 4, 2015

زنـــدگــانی چــون گـل نستــرن است


زنـــــدگــی رویـش یک حــادثــه نیست
زنــــدگــی رهـگـــذر تـجــربـه هـــاست
تــکـه ابــری است بـه پـهنــای غـــروب
آسـمـــانی است بـه زیبـــایــی مــه
زنـــدگــانی چــون گـل نستــرن است

بــایــــد از چـشـمــه جـــان آبـــش داد
زنــــدگــی مــال مـــاست
خـــوب و بــــد بـــــودن آن
عمــلی از مـن و مـــاست
پس بیــا تا بفشانیم همه بــذر خــوبــی و صفـــا
و بــگویـیــم بــه دوست
معـنـی عشـق و حقیـقـت چــه نـیــکــوست ..
.!

Tuesday, March 3, 2015

من یک زن ام

من مادرم
من خواهرم
من همسری صادق ام
من یک زن ام
زنی از دهکوره های مرده ی جنوب
زنی که از آغاز
با پای برهنه
دویده است سرتاسر خاک تف کرده ی دشت ها را
من از روستاهای کوچک شمال ام
زنی که از آغاز
در شالی زار و مزارع چای
تا نهایت توان گام زده است
من از ویرانه های دور شرق ام
زنی که از آغاز
با پای برهنه
عطش تند زمین را
در پی قطره ای آب درنوردیده است
زنی که از آغاز
با پای برهنه
همراه با گاو لاغرش در خرمن گاه
از طلوع تا غروب
از شام تا بام
سنگینی رنج را لمس کرده است
من یک زن ام
از ایلات آواره ی دشت ها و کوه ها
زنی که کودک اش را در کوه به دنیا می آورد
و بزش را در پهنه ی دشت از دست می دهد
و به عزا می نشیند
من یک زن ام
کارگری که دست های اش
ماشین عظیم کارخانه را به حرکت در می آورد
و هر روز
توانائی اش را دندانه های چرخ
ریز ریز می کنند پیش چشمان اش
زنی که از عصاره ی جان اش
پروارتر می شود لاشه ی خونخوار
و از تباهی خون اش
افزون تر می شود سود سرمایه دار
زنی که مرادف مفهوم اش
در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما وجود ندارد
که دست های اش سپید
قامت اش ظریف
که پوست اش لطیف
و گیسوان اش عطرآگین باشد
من یک زن ام
با دست هائی که
از تیغ برنده ی رنج ها
زخم ها دارد
زنی که قامت اش از نهایت بی شرمی شما
در زیر کار توان فرسای
آسان شکسته است
زنی که پوست اش آئینه ی آفتاب کویر است
و گیسوان اش بوی دود می دهد
من زنی آزاده ام
زنی که از آغاز
پا به پای رفیق و برادر خود
دشت ها را درنوردیده است
زنی که پرورده است
بازوی نیرومند کارگر
و دست های پر قدرت دهقان را
من خود کارگرم
من خود دهقان ام
تمامی قامت من نقش رنج
و پیکرم تجسم کینه است
چه بی شرمانه است که به من می گوئید
رنج گرسنگی ام خیال
و عریانی تن ام رویا است
من یک زن ام
زنی که مرادف مفهوم اش
در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما وجود ندارد
زنی که در سینه اش دلی
آکنده از زخم های چرکین خشم است
زنی که در چشمان اش
انعکاس گلرنگ گلوله های آزادی موج می زند
زنی که دست های اش را کار
برای گرفتن سلاح پرورده است!

زندگی گر هزار باره بود بار ديگر تو بار ديگر تو شاعر:فروغ فرخزاد


امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد

در زمستان دشت کاغذها
پنجه هايم جرقه می کارد

شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها

پيکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست

از سياهی چرا هراسيدم
شب پر از قطره های الماس است

آن چه از شب به جای می ماند
عطر خواب آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نيابد دگر نشانه من

روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار از اين دريچه باز
خفته بر باد گرم روياها

هم ره روزها سفر گيرم
بگريزم ز مرز دنياها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته ست درياييست
کی توان نهفتنم باشد

باز تو زين سهمگين طوفانها
کاش يارای گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو می خواهم
در ميان صحراها

سر بسايم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها

آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نيانديشم
که همين دوست داشتن زيباست

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها


نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟

تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کن
ی؟