Friday, February 27, 2015

با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن


ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من سوخته ی بی سر و پا کن
در دل درویش و تمنای نگاهی
زان چشم سیه مست به یک غمزه دوا کن
شمع وگل و پروانه و بلبل همه جمعند

ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن
با دلشدگان جور وجفا تا بکی آخر
آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن
مشنو سخن دشمن بدگوی خدا را
با حافظ مسکین خود ای دوست وفا ک
ن

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند


روزی ما دوباره کبو ترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود ،
بوسه است !
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست !
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند .
قفل ،
افسانه یی ست !
و قلب ،
برای زندگی بس است !

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است ،
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست ،
تا من به خاطر ِ آخرین شعر رنج ِ جست و جویِ قافیه نبرم .

روزی که هر لب ترانه یی ست ،
تا کم ترین سرود ، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی ،
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر ،
نباشم !

#احمد_شاملو

Thursday, February 26, 2015

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
سعدی

Tuesday, February 24, 2015

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان


من مستم و مدهوشم
شبگرد قدح نوشم
از طایفه بی خبرانم
دیوانه با نام و نشانم

من قصه نمی دانم
افسانه نمی خوانم
دردی کش میخانه عشقم
در حلقه صاحب نظرانم

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان
مرا خانه میخانه ها باید ای باده نوشان

من از آنچه رسوا کند نام عاشق نترسم
و زان می که اتش زند کام عاشق نترسم

بیا ای عشق افسونگر
فراموشم مکن دیگر
تو ای روان من
شور جان من
امید من
در جهان من به زندگانی
تویی که جاودانی

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان
مرا خانه میخانه ها باید ای باده نوشان

من از آنچه رسوا کند نام عاشق نترسم
و زان می که اتش زند کام عاشق نترسم

معینی کرمانشاهی

Sunday, February 22, 2015

پرتوِ شعلهٔ فانوسِ سرخ

رویا
در دمِ آخرِ روز
قرصِ خونینِ طلایی‌خورشید
از پسِ پردۂ بارانی ابر
دارد آھنگِ غروب
بر لبِ رودِ خروشندۂ مست
منِ سرگشته سراپا مبھوت
با دلِ پر آشوب
تکیه بر شاخ درختی زدہ‌ام
پردۂ خاطره‌ھا می‌گذرد
یک به یک از نظرم
به عقب می‌نگرم:
خطِ پیچانِ دراز و باریک
در بیابانِ کویر و متروک
نیک چون خیرہ‌ شوم می‌بینم
نقشِ پاھای شتاب‌آھنگی‌ست
که ز بس تند زدہ بگذشته
گاہ افتیدہ و گه لغزیدہ
نقشِ‌پا کامل و روشن به زمین ننشسته
تشنه‌کامی بودہ
کز عطش، شعله‌زدہ دور و برش
تا بپیماید تند
خطِ سیرِ سفرش
به تنِ بتهٔ خار
زدہ آتش نفسِ سوخته‌اش
تا که افسردہ شدہ
شعلهٔ آتشِ افروخته‌اش
به امیدی که رسد در ساحل
لب ِ خود را بگذارد به لب ِ آب ِ روان
گر ز پا افتیدہ
روی سینه قدمی رفته به‌پیش
با نم ِ خون ِ عرق
تر نمودہ لب ِ خویش
نوبتِ روز به‌سر آمدہ‌است
چترِ شب سایه فگندہ به زمین
نه فروغ ِ ماھی‌ست
نه نشانی ز درخشان‌پروین
می‌روم یک ‌دو سه گامِ دیگر
می‌نشینم سرِ سنگِ سردی
بر لب ِ رود خروشندۀ مست
می‌روم باز به ژرفای خیال :
به جلو می‌نگرم
می‌رسد در نظرم
کشتی ِ پیل‌تنِ کُه‌پیکر
که از آن
پرتوِ شعلهٔ فانوسِ سرخ
شش‌جھت نور طلایی پاشد
تیغهٔ پوزۂ تیزِ کشتی
می‌شگافد دلِ دریا را تند
می‌زند بر رخِ امواج سِلی
بادبانِ سرخش
چون ستیغ ِ کوھی
قد برافراشته است
پر شکوہ و مغرور
می‌شتابد آرام
جانب ِ ساحل ِ نورانیِ دور
ناخدایش بر لب
دارد آھنگِ ظفر
نغمه‌اش ھست ھمآھنگِ زمان
سرنشینانِ دگر
یکصدا می‌خوانند
رزم‌انگیز سرود ِ توفان
پر خروش و پر شور
دورتر می‌نگرم
می‌رسد در نظرم
ـ آن ورای ساحل ـ
شھرِ آباد ِ بزرگ
شھرِ روشن‌شدۂ جاویدان
ناگھان غرشِ رعد
می‌دھد سخت تکانم از جا
می‌خورد زود بھم
نقش‌ھای رؤیا
نظری بارِ دگر می‌فگنم
به عقب
جانب ِ راہ ِ دراز و باریک
جانب ِ دشت ِ خموش و تاریک
به جلو
جانب ِ موجِ کف‌آلود، به آبِ دریا
جانب ِ کشتیِ مست و مغرور
جانب ِ شھرِ بزرگ
شھرِ شادی و سرور
که ز بام و درِ آن
نور می‌بارد نور!
پایان

Thursday, February 19, 2015

اگر چه رند و خراب و گـــــــــدای خانه به دوشم

.
اگر چه رند و خراب و گـــــــــدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنــــــــــــت نفروشم


اگر چه چهــــــــــره به پشت هـزار پرده بپوشی
توئی که چشمه نوشی من از تو چشـم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشـــــــم من و جمعی
گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشـــــــــم

فلک خمیده نگاهـــش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشـــــانده اند به دوشــــــــــم

چنان به خَمـــــــر و خمار تو خوابناکم و مدهـوش
که مشکل آورد آشــــــــوب رستخیز به هوشـم

صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلــی
هنوز گوش به فرمان آن صـــــــــلای سروشــم

تو شهریار بیان از سکـــــــــــوت نیم شــب آموز
گمان مبـــــــر که گرَم لب تکان نخورد خموشــم

شهریار

Friday, February 13, 2015

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد...فروغ فرخزاد 
-----
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكرهاي طويلم

بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه مي آوردند
به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد
و شكل پيري من بود
و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را
از تخمه
هاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد
مي آيم مي آيم مي آيم
با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك
با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي
با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار
مي آيم مي آيم مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها كه دوست
مي دارند
و دختري كه هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم دا
د

بیش از اینها می توان خاموش ماند

بیش از اینها
آه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعاتی طولانی
با نگاهی همچون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتاپی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده اما کور اما کر
میتوان فریاد زد
باصدائی سخت کاذب، سخت بیگانه
"دوست میدارم"
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دلخوش ساخت
پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله قهرش
دکمۀ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
میتوان با صورتکها لختیه دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسکهای کوکی
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزۀ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه، من بسیار خوشبخت
م

Tuesday, February 10, 2015

رهی معیّری

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

Monday, February 9, 2015

حضرت مولانا..


News Feed

News Feed

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﺳﺖ ...
"حافظ موسوی"
Like ·
· · 4431
موافقید؟
Like ·
· · 183724
· · 15
Suggested Post about Stephen Hawking.
The man everyone wanted to meet was a 73-year-old physics professor from the slightly less glamorous world of the University of Cambridge.
Stars lined to greet the legendary physicist at Grosvenor House Hotel in London on Sunday
peoplem.ag
Like ·
Eiffel added a new photo.
4 hrs ·
Like ·
 

حضرت مولانا..

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم

جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون

با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم

ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم

مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم

نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم

زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد

خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم

این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد

ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود

ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم

گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم

گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق

هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم

گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم

شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم

لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم

Sunday, February 8, 2015

فکر بلبل همـه آن است که گـــل شد یارش

فکر بلبل همـه آن است که گـــل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غــم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زیــن تغابن که خزف می‌شکــــند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قــول و غـــزل تعبیه در منقارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هــر کـــجا هست خدایـــا به سلامت دارش

ای که از کــوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشـــق عزیــز است فــرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جــــام دگــــر آشفــته شود دســتارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصــــال است مجـــوی آزارش


زندگي خوردن و خوابيدن نيست!


زندگي با همه وسعت خويش، محفل ساكت غم خوردن نيست!
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست!
اضطراب و هوسِ ديدن و ناديدن نيست!
زندگي خوردن و خوابيدن نيست!
زندگي جنبش جاري شدن است!
زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگهِ آغاز ِحيات، تا به جايي كه خدا مي داند...
سهراب سپهری

Saturday, February 7, 2015

ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﻓﺴﺎﻧﻪﯼ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻣﺨﻮﺍﻥ !


ﺩﯾﺮﺳﺖ، ﮔﺎﻟﯿﺎ !
ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﻓﺴﺎﻧﻪﯼ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻣﺨﻮﺍﻥ !
ﺩﯾﮕﺮ ﺯ ﻣﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﮔﯽ ﻣﺨﻮﺍﻩ !
ﺩﯾﺮﺳﺖ، ﮔﺎﻟﯿﺎ ! ﺑﻪ ﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ .
ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ؟ ... ﺁﻩ

ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣﺎ، ﺩﺭﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ
ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻧﺎﻥ ﺷﺐ،
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺠﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺷﺎﺩ ﻭ ﺷﮑﻔﺘﻪ، ﺩﺭ ﺷﺐ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪﺕ
ﺗﻮ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﻤﻊ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﺗﺎﺑﻨﺎﮎ،
ﺍﻣﺸﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﻝ ﺗﻮ، ﻭﻟﯽ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩﺍﻧﺪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﻟﺨﺖ، ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ.
ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺭﻗﺺ ﻭ ﻧﺎﺯ ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯼ ﺗﻮ
ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ،
ﺍﻣﺎ، ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﻓﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ
ﺑﺎ ﭼﺮﮎ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺯﺧﻢ ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯼﺷﺎﻥ
ﺟﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺗﻨﮓ ﮐﺎﺭﮔﺎﻩ
ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﺣﻘﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﮔﺪﺍ .
ﻭﯾﻦ ﻓﺮﺵ ﻫﻔﺖﺭﻧﮓ ﮐﻪ ﭘﺎﻣﺎﻝ ﺭﻗﺺ ﺗﺴﺖ
ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﻧﮓ.
ﺩﺭ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﻫﺮ ﺧﻂ ﻭﺧﺎﻟﺶ : ﻫﺰﺍﺭ ﺭﻧﺞ
ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻫﺮ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺮﮔﺶ : ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻨﮓ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺧﻔﺘﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﭘﺎﮎ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻮﺍﻥ
ﺩﺳﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ
ﭼﺸﻢ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ...
ﺩﯾﺮﺳﺖ، ﮔﺎﻟﯿﺎ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ.
ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺭﻧﮓ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﻟﺒﻬﺎ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﺳﺖ
ﻋﺼﯿﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﻣﺨﻨﺪ !
ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﺎﺩ !
ﺑﺮ ﻣﻦ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﺎﺩ ﺍﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﻋﺸﻖ !
ﺑﺮ ﻣﻦ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﺎﺩ ﺗﭙﺸﻬﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﺷﺎﺩ !
ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻣﻦ ﺑﻪﺑﻨﺪ :
ﺩﺭ ﺩﺧﻤﻪﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﺑﺎﻏﺸﺎﻩ،
ﺩﺭ ﻋﺰﻟﺖ ﺗﺐﺁﻭﺭ ﺗﺒﻌﯿﺪﮔﺎﻩ ﺧﺎﺭﮎ،
ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺯﺥ ﺳﯿﺎﻩ .
ﺯﻭﺩﺳﺖ، ﮔﺎﻟﯿﺎ !
ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﻓﺴﺎﻧﻪ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﻣﺨﻮﺍﻥ !
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺯ ﻣﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﮔﯽ ﻣﺨﻮﺍﻩ !
ﺯﻭﺩﺳﺖ، ﮔﺎﻟﯿﺎ ! ﻧﺮﺳﯿﺪﺳﺖ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ...
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺻﺒﺤﺪﻡ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺗﯿﻎ ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺐ ﺷﮑﺎﻓﺖ،
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺗﺎﻓﺖ،
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﻭ ﻟﺐ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢﻧﺒﺮﺩ
ﺭﻧﮓ ﻧﺸﺎﻁ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﺑﺎﺯﯾﺎﻓﺖ،
ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ
ﺳﻮﯼ ﺗﺮﺍﻧﻪﻫﺎ ﻭ ﻏﺰﻟﻬﺎ ﻭ ﺑﻮﺳﻪﻫﺎ،
ﺳﻮﯼ ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻝﺍﻧﮕﯿﺰ ﮔﻞﻓﺸﺎﻥ،
ﺳﻮﯼ ﺗﻮ،
ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
هوشنگ ابتهاج