Saturday, March 31, 2012

زان پيش که بر سرت شبيخون آرندع

زان پيش که بر سرت شبيخون آرند
فرمای که تا بادۀ گلگون آرند
تو رز نيی ای غافل نادان که تورا
در خاک نهند و باز بيرون آرند

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت برآن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین و خوش است

روزکی چند در جهان بودم

روزکی چند در جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم
ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر
جان پاکیزه را بیالودم
با خرد را به طبع کردم هجو
بی خرد را به طمع بستودم
آتشی بر فروختم از دل
وآب دیده ازو بپالودم
با هواهای حرص و شیطانی
ساعتی شادمان نیاسودم
آخر الامر چون بر آمد کار
رفتم و تخم کشته بدرودم
کس نداند که من کجا رفتم
خود ندانم که من کجا بودم

دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت



                         
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزارخورشید بتافت
آخربه کمال ذره‌ای راه نیافت



در پرده سنحق نیست که معلوم نشد

در پرده سنحق نیست که معلوم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
در معرفتت چو نیک فکری کردم
معلومم شد که هیچ معلوم نشد

کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکم تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چون من یکی و آن یکی هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود

Thursday, March 29, 2012

در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد

در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلِک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
...
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد

دیگران، قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ی ما بود که هم بر غم زد

جان عِلوی هوسِ چاهِ زَنَخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلف خَم اندر خَم زد

«حافظ» آن روز طرب نامه ی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

حافظ

Wednesday, March 28, 2012

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
... خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

يادهاى آبى روشن

ايا تبعيديان كوه گمنامى
اى گوهران نام‌هاتان خفته در مرداب خاموشى
اى محو گشته يادهاتان، يادهاى آبى روشن
به ذهن موج گل آلود درياى فراموشى
زلال جارى انديشه‌هاتان كو
كدامين دست غارتگر به يغما برد تنديس طلاى ناب روياتان
درين طوفان ظلمت‌زا
كجا شد زورق سيمين آرامش نشان ماه پيماتان
پس از اين زمهرير مرگ‌زا
دريا اگر آرام گيرد
ابر اگر خالي كند از عقده‌ها دل
دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد
كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد
بارور گردد
يكى از نام‌هاتان، بر فراز قله‌ها
خوشيد خواهد شد
طلوع يادهاتان
يادهاى آبى روشن
به چشم ماهيان خسته از سيلاب و
از باران ظلمت‌ها هراسان
جلوه  اميد خواهد شد
ايا تبعيديان كوه گمنامى

جرقه‌هاى آه من ستاره ريز می‌شود

شب است و شعر می‌زند شرر به لحظه‌هاى من
ز شوق شانه می‌كشد به رشته صداى من
چه آتشى است واعجب كه آب می‌دهد مرا
و عطر روح می‌دمد به پيكر هواى من
ندانم از كدام كوه، كدام كوه آرزو
نسيم تازه می‌وزد به فصل انتهاى من
ز ابر نور می‌رسد چنان زلال روشنى
كه نيست حاجتى دگر به اشك‌هاى‌هاى من
جرقه‌هاى آه من ستاره ريز می‌شود
به عرش لانه می‌كند كبوتر دعاى من
سرشك بيخودانه ام  به خط خط كتاب او
نگاه كن چه بى بهانه می‌چكد خداى من
ز حرف حرف دفترى ز واژه واژه محشرى
قيامتى رسيده از سكوت ديرپاى من
مخر، مدر، حرير وهمى مرا كه خوشترم
به شب كه شعر می‌زند شرر به لحظه‌هاى من

Friday, March 23, 2012

رھی جز مسجد و ميخانه ميجويم که ميبينم

رھی جز مسجد و ميخانه ميجويم که ميبينم
گروھی خود پرست اينجا و جمعی بت پرست آنجا
« مولانا جلال الدين محمد بلخ

زاهد خلوت نشين دوش بميخانه شد

زاهد خلوت نشين دوش بميخانه شد 
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست 
 باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

Thursday, March 22, 2012

من ظاهر نيستی و هستی دانم

من ظاهر نيستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با اين همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم

گر بر فلکم دست بودی چون يزدان

گر بر فلکم دست بودی چون يزدان
بر داشتمی من اين فلک را زميان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسيدی آسان

بيا تا گل بر افشانيم و می در ساغر اندازيم

بيا تا گل بر افشانيم و می در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرح نو در اندازيم

واعظ ما بوی حق نشننيد بشنو اين سخن

واعظ ما بوی حق نشننيد بشنو اين سخن
 در حضورش تيز می گويم نه غيبت می کنم

گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

ايکاش که جای آرميدن بودی

ايکاش که جای آرميدن بودی
يا اين ره دور را رسيدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه اميد بر دميدن بودی

Tuesday, March 20, 2012

ای نوبهار خندان، از لامکان رسیدی

ای نوبهار خندان، از لامکان رسیدی
چیزی به یار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی؟ یا رنگ از او خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیده ها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل، چرا نخندی؟ کز هجر باز رستی
ای ابر چون نگریی؟ کز یار خود بریدی
ای گل، چمن بیارا، می خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خاری دویدی
ای باغ، خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدن شان از رعد می شنیدی
ای باد، شاخه ها را در رقص اندر آور
بریاد آن که روزی، بر وصل می وزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند؛ ای بنفشه، از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید: «هر چند بسته چشمی،
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی.»
 
مولانا جلال الدین محمد بلخی
 

Tuesday, March 13, 2012

عید آمد و ما باز جدا مانده چراییم

عید آمد و ما باز جدا مانده چراییم
ره نیست مگر تا که ز بیره به ره آییم

گر دیده... بشوییم خِرَد را نه بشویند
گر نیک بجوییم بدانیم کجاییم

نان رفت وزمان رفت،مکان رفت وامان رفت
ما در پس ِ من من زدن ِ خویش به جاییم

حق چون طلبیدیم پر ِ عشق شکستند
زانروست که دیگر پر و بالی نگشاییم

زین مکتب ِ تزویر درین غمکده بنگر
دشمن چه سرا دارد و ما در چه سراییم

در بند شد این خانه چو بیگانه ستودیم
آزاد شود خانه چو دیگر نستاییم

کوهیست به زنجیر مگر تا که نشاید
کاین زادگه ِ خویش ز محبَس برهاییم

تک تک همه کاهیم به پُلواره ِ میهن
با هم چو بمانیم همه زیر بناییم

بر شانه ِ آذر نتوان مُهر ِ ریا زد
ما از همه نیرنگ ِ دوصد رنگ جداییم...

مسعود آذر

Friday, March 2, 2012

از جمله رفتگان این راه دراز

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی
شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی
خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست
وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی
شب گر به جای شمع نشینی میان جمع
پروانهٔ وجود مرا شعله‌ور کنی
آگه شوی ز خاک ریاضت‌کشان عشق
گر در بلای هجر شبی را سحر کنی
گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن
یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی
بویت اگر به مجمع روحانیان رسد
آن جمع را ز موی خود آشفته‌تر کنی
مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو
حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی
نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست
آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی
دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان
نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی
ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی
فرصت نمی‌دهند که جان را سپر کنی
گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا
باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه‌که‌سنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا
بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بی‌کرمی نیست در اینجا
گرد حشم بی‌کسی‌ات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بی‌خبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است به‌گردش‌، قدمی نیست دراینجا
از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینه‌گری کارکمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن‌، صنمی نیست در اینجا

نگارا بی تو چشمم چشمه سار است

زندگینامه رابعه و جریان عاشقی او با بکتاش

رابعه بلخی را مادر شعر فارسی نام داده اند اجداد او از اعراب بوده اند که در پی حمله و تسخیر خراسان به بلخ آمده بودند و اگر نمیبود شرح حال رابعه در آثار رودکی و در نفخات الانس جامی– ابوسعید ابوالخیر و عطار نیشابوری همین اندک اطلاعات در مورد این شاعره افغانستان زمین نیز از میان میرفت
رابعه بلخی، یا رابعه بنت کعب قزداری همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری رود کی بود و د ر نیمه اول قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در دسترس نمی باشد اما به توسط توجهات بی حد پدر به تمام علوم زمانه خویش احاطه پیدا نموده و بزبان فارسی و عربی شعر میسروده او در امر سوار کاری و هنر رزم شمشیر نیز به غایت پخته بود و هم اینک از رابعه هفت غزل و چهار دوبیتی و دو بیت مفرد باقی مانده که مجموعاً پنجاه و پنج بیت است و مابقی اشعارش که کاملا عاشقانه بوده بدست برادرش حارث از میان رفته است

Thursday, March 1, 2012

خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید

خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید

ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید

عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر
...
در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید

شیشهٔ ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت

بعد ازان پیمانهٔ سرشار می‌باید کشید

تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار

برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید

آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد

باده را در خانهٔ خمار می‌باید کشید

گر عدل کنی بر جهانت خوانند

گر عدل کنی بر جهانت خوانند
ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نیک ببین
تا زین دو کدام به که آنت خوانند