Wednesday, April 27, 2016

سیمین بهبهانی

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه ، وفادار ... بمیرم .
..
.. سیمین بهبهانی

مژگان عباسلو

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند

ناگهان می آید و در سینه می لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می کند

با من از این هم دلت بی اعتناتر خواست ، باش !
موج را برخورد صخره کی پشیمان می کند؟!

مثل مادر ، عاشق از روز ازل حسرت کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می کند

اشک می فهمد غم افتاده ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت ها فراوان می کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان می کند

مژگان عباسلو

اگـــر بهــار بیایــد ترانه ها خواهم خــوانــــد

اگـــر بهــار بیایــد ترانه ها خواهم خــوانــــد
ترانه های خوش شعر عاشقانه خواهم خواند

بــــه گاهــــواره آغـــوش مــن خواهی خــفت
بگوش خــاطر تو من فسانه ها خواهم خــواند

گشــوده لانه عشق و فشانــده دانهء عـشـــــق
تـرا پــرنــدهء غمگین به آشیانه خواهم خواند

حافظ:

حافظ:
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم ه

سیمین بهبهانی

امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم، دریا به دامان می کنم

می جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستی
می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم

زندان صبرآموز را، در می گشایم ناگهان؛
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان می کنم

یا عقل تقوا پیشه را، از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان می کنم

بازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرم
آن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنم

سیمین بهبهانی

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد


دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ند
ارد

پیر میخانه بگفتا که غمت از سر چیست

پیر میخانه بگفتا که غمت از سر چیست
گفتمش قصه ما و دل پروانه یکیست

هر دو برکوی نگاری نظر انداخته ایم
هر دومان کرده وفا و به جفا ساخته ایم

شمع بی مهر و محبت دل پروانه شکست
یار دیوانه ما رشته پیمان بگسست

دل ز بی مهری یاران شده بیمار و پریش
غیر پروانه کسی نیست که گویم غم خویش

خرده بر رهگذر عاشق و دیوانه مگیر
سالیان است که او گشته پریشان و اسیر

حافظ ار پیر شد و رفت زمیخانه برون
ما جوانیم و رویم از در این خانه برون

مهدی سهیلی

نيمشب همدم من ديده ي گريان منست
ناله ي مرغ شب از حال پريشان منست

خنده ها بر لب من بود و كس آگاه نشد
زين همه درد خموشانه كه بر جان منست

به بهارم نرسيدي به خزانم بنگر
كه به مويم اثر از برف زمستان منست

مهدی سهیلی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

غزل
ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگرفت

وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگرفت
داد و بیداد، که آن رفته، نمی آید باز

دَر چه شب ها، که نبودی و به یادت بودیم
من و دل، با همه ی بارِ غم و شیب و فراز

راستی،چیزی از آن دوره، به یادت مانده است؟
مانده در یادِ تو، یک حرف از آن راز و نیاز؟

یاغی و خانه ی از عشق تُهی می دانند
حالِ تنهائی و دلتنگیِ شب های دراز
·

من نقطهء تلافیی اوهام و حـیرتم


من نقطهء تلافیی اوهام و حـیرتم 
سرگشـته ام به اهلِ زمین ، بی شباهتم

از روزگار بعدِ تو ، خیری ندیده ام
تنهاترین نشــانهء اثبات قسـمتم

تفسـیر کرده اند مرا گر چه بار ها
مضمونِ گنگ گمشده در صد روایتم

خلوت نشـین صحبتِ دیوانگانِ شـهر
درد آشــنای رنجِ هزاران مـلامتم

مبهوت در میانهء میدان نشـسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده ، عادتم

سـنگِ صبورِ حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سـوی زوایایی خلوتم

مَیلی به شرح نیسـت سـکوتم شـنیدنی سـت
بگذار نا نوشـته بماند ، حـکــایتم .
.

حافظ:

حافظ:
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

خیام

گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
خیام

بیدل

زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح

مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح

برتحمل زن ‌که می‌گردد درین دیر نفاق
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح

.. بیدل

بیدل

ای محمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته‌ که سر در قدم یار بگریم

تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم

بر خاک درش منفعلم بازگذارید
کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم

شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده بگذار بگریم

.. بیدل

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر ز جدایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

لاهوتی


ای شب تـو بـه روزگار مـن میمـانی
ای مـاه نهان به یار من مـیـمـــــانی
ای ابر سیه تو هم به این حالت زار
برد دیـدۀ اشک بـار من مـیـمـــــانی
در جای دلم به شیشه خون باقی ماند
در سر به دل خرد جنون باقی مــاند
سیـمـرغ بـودم بـدام عشق افتــادم
در دام کبـوتـر زبـون بـاقـی مــــــــاند
دلـدار مـــــرا از من مـلالـیـسـت مگر
آسـایـش دل کار محـــالـیـسـت مگر
یک روز در انـتـظــــــار او پـیــر شـدم
هر ساعت انـتـظـــار سالیست مگر
.. لاهوتی

لاهوتی


به شادی نغمه کش، ای نی، نوای یار می آید؛ 
به لب آ، گوش کن، ای جان، صدای یار می آید.

اگر چون کودکان در جست و خیز آمد، مکن عیبش،
به این حالت، دل از شوق لقای یار می آید.

ز راهم دور شو دیگر طبیبا، درد من کم شد،
نمی بینی که قاصد با دوای یار می آید؟

من از دنیا فقط دیدار جانان آرزو دارم،
نمی خواهم و گر خود، جان به جای یار می آید
.
بیا، تا زنده گردد دل ز لطفت ای صبا، کز تو
نفس چون می کشی، بوی وفای یار می آید
.

Monday, April 25, 2016

( طوطیی و بازرگان )

مثنوی معنوی » مولوی » دفتر اول
( طوطیی و بازرگان )
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها می‌خورم پر خون خود
یک قدح می‌نوش کن بر یاد من
گر نمی‌خواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتادهٔ خاک‌بیز
چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعده‌های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
و انتقام تو ز جان محبوب‌تر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

پيوستن_شمس_به_مولانا

پيوستن_شمس_به_مولانا
شمس وقتی نزد مولانا رسيد اولين سوال اش از مولانا اين بود
سبحانك ما عرفناك گفت و اين يك سبحاني ما اعظم شاني به زبان راند،
مولانا لحظه ای تأمل كرد و گفت بايزيد تنگ حوصله بود به يك جرعه عربده كرد محمد دريا نوش بود به يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد
مولانا اين را گفت و به مرد ناشناس نگريست در نگاه سريعی كه بين آنها رد بدل شد بيگانگی آنها تبديل به آشنايی گشت 
نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجويت آمده ام اما با اين بار گران علم و پندارت
چگونه به ملاقات الله ميتوانی رسيد ؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود مرا ترك مكن درويش و اين بار مزاحم را از شانه هايم بردار؛
پيوستن شمس به مولانا در حدود سال 642 هجری قمری اتفاقافتاد چنان او را واله و شيدا كرد كه درس و عظ را كنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف سماع پرداخت و از آن زمان طبع ظريف او در شعر و شاعری شگوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت كه سرا پا دگرگونش كرد معمای است كه كسی نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را اما وضع و مبرهن است كه شمس مردی عالم و جهانديده بود و برخی به خطا گمان كرده اند كه او از حيث دانش و فن بی بهره بوده است مقالات او بهترين گواه بر دانش و اطلاع وسيع او بر ادبيات لغت تفسير قرآن و عرفانی است

تو نه چنانی كه منم

 
تو نه چنانی كه منم
من نه چنانم كه تويی
تو نه بر آنی كه منم
من نه بر آنم كه تويی
من همه در حكم توام
تو همه در خون منی
گرمه و خورشيد شوم
من كم از آنم كه تويی
#مولوی

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم
تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روز افزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس وترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفی
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسیستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای
چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای
قاصدان را بر عصایش دست نی
تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچ پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چونک ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو بوسیدند گورش را و تفت
تا بمصر از بهر آن پیگار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانهٔ او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌ای که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل
آنک دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسپد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسپد چشم من
لیک کی خسپد دلم اندر وسن
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفتست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وانگه ربود
اندکی چون پیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آنچنان بر خود بلرزید آن عصا
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد از آن شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی‌زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقینشان شد که هست از آسمان
زانک می‌دیدند حد ساحران
بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسی از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسی بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را ز اعتذار
همچنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند

غروب_موقت_شمس


رفته رفته آتش حسادت مريدان خام طمع زبانه كشيد
و خود نشان داد آنها می ديدند كه مولانا مريد ژِنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نميكند از رو فتنه جویی را آغاز كردند و در عيان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند
شمس از گفتار و رفتار ی گزنده مريدان خودبين و تعصب كور و آتشين قونويان رنجيده شد چاره ای جز كوچ نديد از اين رو در روز پنجشنبه 21 شوال سال 643 قونيه را به مقصد دمشق ترك گفت شمس در حجاب غيب فرو شد و مولانا نيز در آتش هجران بی قرار و نا آرام گشت مريدان كه ديدند رفتن شمس نيز مولانا را متوجه آنان نساخت لا به كنان نزد او آمدن و پوزش ها خواستند
پيش شيخ آمدن لابه كنان
كه ببخشا مكن دگر هجران
توبه ما بكن ز لطف قبول
گرچه كرديم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را با ده هزار درهم همراه جمعی به دمش فرستاد تا شمس را به قونيه باز گردانند سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از ياران سفر را آغاز كرد و پس از تحمل سختی های راه سر انجام پيك مولانا به شمس دست يافت و بااحترام و پيغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم باز گشت به قونيه نمود سلطان ولد به شكرانه اين موهبت يك ماه پياده در ركاب شمس راه پيمود تا آنكه به قونيه رسيدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد

من عاشق جانبازم از عشق نپرهيزم

من عاشق جانبازم از عشق نپرهيزم
من مست سر اندازم از عربده نگريزم
گويند رفيقانم از عشق نپرهيزی
در عشق بپرهيزم پس با چه در آميزم
#مولوی