Thursday, December 10, 2015

شبانه

یَله
بر نازُکایِ چمن
رها شده باشی
پا در خُنکایِ شوخِ چشمه ئی،
و زنجره
زنجیره یِ بلورینِ صدای اش را ببافد.
در تجرّدِ شب
واپسین وحشتِ جان ات
نا آگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد
غمِ سنگین ات
تلخیِ ساقه یِ علفی که به دندان می فشری.
هم چون حبابی ناپایدار
تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که « اسفندیار ».
مسیرِ سوزانِ شهابی
خطِّ رحیل به چشم ات زند،
و در ایمن تر کُنجِ گمان ات
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آب گینه یِ عمرت
خاموش
در هم شکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در این بُن بست


دهان ات را می بویند
مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم.
دل ات را می بویند
روزگارِ غریبی ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راه بند
تازیانه می زنند.

عشق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

در این بُن بستِ کج و پیچِ سرما
آتش را
به سوخت بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی ست، نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستویِ خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون آلود
روزگارِ غریبی ست، نازنین

و تبسّم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
برآتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی ست، نازنین

ابـلـیـسِ پیروز مـسـت
سـورِ عـزایِ ما را بر سـفـره نـشـسـتـه اسـت!

خدا را در پستویِ خانه نهان باید کرد...!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از

دشنه در دیس


آه اگر آزادی سرودی مي خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ئي،
هيچ کجا ديواری فروريخته بر جای نمی ماند.

ساليان بسيار نمی بايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب انسانی ست
که حضور انسان
آباداني ست.



هم چون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
هم چون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره ئي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده،

غياب بزرگ چنين بود
سرگذشت ويرانه چنين بود.



آه اگر آزادی سرودی مي خواند
کوچک
کوچک تر حتا
از گلوگاهِ يکي پرنده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« ترانه یِ بزرگ ترین آرزو »
از دفترِ: دشنه در دیس

Friday, December 4, 2015

با زبان تارت اکنون صحبتی با من بکن

ساز خود را کوک کن امشب پریشان خاطرم
زخمه بر جانم بزن تا پای جان هم حاضرم
نغمه غمناک تارت شور و حال دیگری است
فکر غم را هم نکن! در این موارد ماهرم!
باطنم دریای توفانی است با امواج بغض
گول چشمم را نخور بگذر تو هم از ظاهرم
امشب از دیوانگی رنگ جنون دارد دلم
بین مجنون های عالم , گونه ای بس نادرم!
با همین ساز و همین ابیات جادو می کنم
هرکه نشناسد مرا گوید که شاید ساحرم!
با زبان تارت اکنون صحبتی با من بکن
پاسخت را شعر می گویم کنارت شاعرم!
کارمان اخر به مستی می رسد از سوز عشق
گرچه از خود بی خودم امشب پریشان خاطرم.
..

عاشقی کردن برای عاشقیست



عاشقی کردن به هر دینی رواست
چونکه عاشق از همه عالم جداست
آنکه در بتخانه هم معشوقه بیند
سرزنش براو نمودن هم خطاست
او که در میخانه می جوید نگار
در دلش میخانه ای از او به پاست
او که چون دیوانه می گردد بگوید
هرکجا یارم نشیند با صفاست
آتشی در سینه ام گر او نهاد
من بسوزم چونکه آن آتش دواست
عاشقی را پیشه کردم تا بگویم
عمر ما بی عاشقی باد هواست
گرچه عاشق دین و ایمانش بداده
آنچه او دارد همانا از خداست
عاشقی کردن برای عاشقیست
غیراین هرآنچه گویم بر خطاست..
..

Thursday, December 3, 2015

قیصر امین پور



یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: "کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"، اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...، "دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!
زنده یاد قیصر امین پور

Monday, November 30, 2015

من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام.

من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام.
پای در پایِ آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه یِ روزهایِ خویش که به چوبین کاسه یِ جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُسته ام
من آن مفهومِ مجرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و از آن بر گذشت.
افسانه هایِ سرگردانی ات
ای قلبِ در به در
به پایانِ خویش نزدیک می شود.
بی هوده مرگ
به تهدید
چشم می دَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه یِ این رنج ها
که از عشق هایِ رنگینِ آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
انسان را
رعایت کرده ایم
( خود اگر
شاه کارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کرده ایم.


در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهایِ عفافِ ما
روسبیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگ هایِ قدیمی را
با سوت می زنند.
( در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرقِ شرم
بر جبین اش؟)

آن گاه که خوش تراش ترینِ تن ها را به سکه یِ سیمی توان خرید،
مرا
ـــ دریغا دریغ ـــ
هنگامی که به کیمیایِ عشق
احساسِ نیاز
می افتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلب ام را در مجریِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئی ش
نیست.
از مهتابی
به کوچه یِ تاریک
خم می شوم
و به جایِ همه نومیدان
می گریم.
آه
من
حرام شده ام!

با این همه، ای قلبِ در به در!
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاه کارِ خدا بود
یا نبود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Saturday, November 28, 2015

بیدل

بیدل

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت‌ کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشی‌که آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع ‌کشته در زیر زبان پنهان شدیم

Friday, November 20, 2015

مولوی



چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد

آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد

آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
از بیم آنک شحنه قهار می‌رسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کمد خبر که جعفر طیار می‌رسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد

در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد

Saturday, November 7, 2015

آزادی


آزادی
برای کسی که سال ها
با میله میله ی سلولش
نفس کشیده است
یعنی حبس ابد
از پای چوبه ی دار
آخرین حرف هایم را
میان بغضی پنهان می کنم
که بعدازمن
گره از طنابش باز کنیدو
مثل نامه ای بی تفاوت
برای خانواده ای که منتظر وصیتی نبوده اند...
فکر کنید اصلا خانواده ای نبوده اند
پشت این همه سال
دیواربادیوار
دربند.......... آزاد بوده ام
زندان بود که در کوچه پرسه می زد
زندان بود که در خیابان میله های ممـــــــــــــتد می کشید
زندان !هدف داشت در شهر محاصره ام کند
به این جا که می آمدم فهمیدم
پشت سرم جای آب حرف می پاشیدند
کسی انتظار مرا نداشت
مثل روز تولدم
از برادری که بعداز من به دنیا آمد فهمیدم
از پای چوبه ی دار
محکوم به فرار
تمام حرف های کثیفی
که رفتگرها جمع کرده اند
گردن می گیرم
پیش از آن که طناب گردنم را بگیرد
من هیچ وقت شبیه هیچکس
حتی شبیه خودم زندگی نکرده ام
و خودکشی
سرشاراز حدس و گمان هاست ..
.از مجموعه ی در دست انتشار (حتی شبیه خودم زندگی نکرده ام )
منیره حسینی

Friday, November 6, 2015

وحدت کرمانشاهی


هر که از تن بگذرد جانش دهند
هر که جان در باخت، جانانش دهند
هرکه در سجن ریاضت سر کند
یوسف آسا مصر عرفانش دهند
هرکه گردد مبتلای درد هجر 
از وصال دوست درمانش دهند
هرکه نفس بت صفت را بشکند
در دل آتش، گلستانش دهند
هرکه بر سنگ آمدش مینای صبر
کی نجات از بند هجرانش دهند
هر که گردد نوح عشقش ناخدا
ایمنی از موج طوفانش دهند
هرکه از ظلمات تن، خود بگذرد
خضرآسا، آب حَیوانش دهند
هرکه بی سامان شود در راه عشق
در دیار دوست، سامانش دهند
هرکه چون وحدت به بیسو راه یافت
سرّ “القلب عرش رحمانش” دهند
(وحدت کرمانشاهی)

Tuesday, October 27, 2015

گر تو آزاد نباشی، همه دنيا قفس است


گر تو آزاد نباشی، همه دنيا قفس است
تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است
هر كجا هست، زمين تا به ثريا قفس است

تا كه نادان به جهان حكمروایی دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است

Thursday, October 22, 2015

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی
ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشه‌ی عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعه‌ای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده

Friday, October 16, 2015

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند

بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
این سازِ بی‌زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

عاشقان

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.


تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.


فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!

Tuesday, October 13, 2015

حافظ

حافظ
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

Tuesday, October 6, 2015

از باغ مي برند چراغانيت کنند


از باغ مي برند چراغانيت کنند
تا کاج جشنهاي زمستانيت کنند
پوشانده اند روي تو را ابرهاي تار
تنها به اين بهانه که بارانيت کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند

اين بار مي برند که زندانيت کنند
اي گل گمان مبر به شب جشن مي روي
شايد به خاک مرده اي ارزانيت کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس که شيطانيت کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
شايد بهانه ايست که قربانيت کنند

Sunday, October 4, 2015

از زندگانیـــــــم، گِله دارد جوانیم

از زندگانیـــــــم، گِله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفـــــــــته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
مـــــــن طایر شکســــــته‌پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می‌کنند با غم بی‌همـزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاسـتی که بر ســــــر آتش، نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که « شهریار »
مـــــن نیز چون تو ، همـدم ســـــوز نهانیم

سعدی



من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

Thursday, October 1, 2015

آدم‌ها


آدم‌ها
عطرشان را با خودشان می آورند
جا می گذارند
و می روند‌‌ !

آدم‌ها
یک روز می آيند و روز دیگر می روند
ولی ..
در خواب‌هايمان می مانند‌ !

آدم‌ها
یک روز می آيند و روز دیگر می روند
ولی ..
ديروز را با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آيند
خاطره‌هايشان را جا می گذارند
و می روند‌‌ !

آدم‌ها
روزی می آيند
تمام برگ‌های تقويم بهار می شود
روزی می روند
و چهار فصل پاييز را
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
وقتی می آيند
موسيقی شان را هم با خودشان می آورند
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها
می آيند
و می روند
ولی
در دلتنگی هايمان‌‌ ..
شعرهايمان‌‌ ..
روياهای خيس شبانه‌‌مان .. می مانند‌‌‌ !

جا نگذاريد !
هر چه را که روزی می آوريد را با خودتان ببريد‌ !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگرديد ...

Monday, September 28, 2015

سعدی

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
سعدی

مولوي

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولوي

استاد شهریار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو
افسوس ای شكوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب كه باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل كند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم بخوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو كه مهمان نیامدی
خوان شكر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ای است
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
استاد شهریار

Tuesday, September 22, 2015

سید علی صالحی

نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پياله و پروانه از پسين،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌ايد،
با روياهامان چه می‌کنيد!

ما رويا می‌بينيم و شما دروغ می‌گوييد ...
دروغ می‌گوييد که اين کوچه، بُن‌بست و
آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و
صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهرير خواهيم گذشت.
ما می‌دانيم آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار
هنوز علائمی عريان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست.
سرانجام روزی از همين روزها برمی‌گرديم
پرده‌های پوسيده‌ی پرسوال را کنار می‌زنيم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهيم
که آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست.

ستاره از آسمان و باران از ابر،
ديده از دريا و زمزمه از خيال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آينه گرفته‌ايد،
با روياهامان چه می‌کنيد؟

ما رويا می‌بينيم و شما دروغ می‌گوييد ...
دروغ می‌گوييد که فانوسِ خانه شکسته و
کبريتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گريه‌اند،
ما می‌دانيم آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار،
روزنی روشن از رويای شبتاب و ستاره روييده است
سرانجام روزی از همين روزها
ديده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دريا می‌آيند
خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه می‌آورند.

حالا بگو که فرض
سايه از درخت و ری‌را از من،
خواب از مسافر و ری‌را از تو،
بوسه از باران و ری‌را از ما،
ريشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌ايد،
با روياهامان چه می‌کنيد!؟
سید علی صالحی

هوشنگ ابتهاج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج

Saturday, September 19, 2015

زندگی زیباست ای زیبا پسند

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

Friday, September 18, 2015

فریدون مشیری


رهروان كوي جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

جان عاشق، سر به فرمان مي‌رود
سر به فرمان سوي جانان مي‌رود

راه كوي مي‌فروشان بسته نيست
در به روي باده‌نوشان بسته نيست

باده ی ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما «عشق» ماست

دل ز جام عشق او شد مي پرست
مست مست از عشق او شد مست مست

ما به سوي «روشنايي» مي‌رويم
سوي آن عشق خدايي مي‌رويم

دوستان! ما آشناي اين رهيم
مي‌رويم از اين جدايي وارهيم

نور عشق پاک او در جان ما
مرهم اين جان سرگردان ما

فریدون مشیری

هوشنگ ابتهاج


ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست

آی آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از تست

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از تست

کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از تست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از تست

می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از تست

پیش تو چه تو سنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از تست

من میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از تست

چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از تست

هوشنگ ابتهاج

استاد شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

Thursday, September 17, 2015

عطار

 

گفتي که نيوفتم بيفتي آخر
اي جان شده عطار و ز جان آمده
سير بسيار بگفتي و برفتي آخر
عالم که امان نداد کس را
نفسي خوابيم نمود در هوا و هوسي
اي بي خبران خفته! گفتيم بسي
رفتيم که قدر ما ندانست کسي
زين کژ که به راستي نکو مي گردد
ماييم و دلي که خون درو مي گردد
اي بس که بگرديم من و چرخ وليک
من خاک همي گردم و او مي گردد
ماييم به صد هزار غم رفته به خاک
پيدا شده در جهان و بنهفته به خاک
اي بس که به خاک من مسکين آيند
گويند که اين تويي چنين خفته به خاک؟
با زهر اجل چو نيست ترياکم روي
کردند به سوي عالم پاکم روي
اي بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روي
عطار به درد از جهان بيرون شد
در خاک فتاد و با دلي پر خون شد
زان پس که چنان بود چنين اکنون شد
گوياي جهان بدين خموشي چون شد
گاهي سخنم به صد جنون بنويسن
د گاه از سر عقل ذوفنون بنويسند
گر از فضلايند به زر نقش کنند
ور عاشق زارند به خون بنويسند

حافظ

برو ای زاهد و دعوت مكنم سوی بهشت
كه خدا خود ز ازل بَهرِ بهشتم نسرشت!
منعَم از مِی مكن ای صوفی صافی! چه كنم
گر خدا طينت ما را به مِیِ صاف سرشت؟
تو و تسبيح و مُصَلّا و رهِ زهد و صلاح
من و ميخانه و زُنّار و رهِ دِيْر و كُنِشْت!
صوفی آن صافِ بهشتی نبوَد، زانكه چو من
خرقه در ميكده‌ها رهنِ میِ ناب نهشت.
لذتِ عيشِ بهشت و لبِ حورش نبوَد
هر كه او دامن معشوق خود از دست بهشت.
حافظا! لطف حق ار با تو عنايت دارد
باش فارغ ز غمِ دوزخ و شادیّ بهشت!

عطار

عطار
ما بار دگر گوشه‌ی خمار گرفتیم
دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم
دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم
پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم
از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم
و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم
گفتند خودی تو درین راه حجاب است
ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم
ای بس که چو پروانه‌ی پر سوخته از شمع
در کوی رجا دامن پندار گرفتیم
از کعبه‌ی جان چون که ندیدیم نشانی
از کعبه‌ی ظاهر ره خمار گرفتیم
از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم
چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم
زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند
اندر ره دین شیوه‌ی کفار گرفتیم
چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است
پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی
الا یا خیمه‌ی گردان به گرد بیستون مسکن
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان
که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن
چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا
چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن
چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون
چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن
همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل
همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن
سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری
ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن
حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب
گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن
کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران
دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن
هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل
دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن
ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری» نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

Tuesday, September 15, 2015

"مولانا

"مولانا"
عشق را بیمعرفت ' معنا مکن
زر نداری ' مشت خودرا وا مکن
گر نداری ' دانش ترکیب رنگ
بین گلها ' زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن ' شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ' پیدا مکن
دل شود روشن ' زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل ' آگهی
هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ' ابلهیست
اشک را ' نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید ' یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ' افشا مکن..

Wednesday, September 2, 2015

ناصر فیض

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین
مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است
مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !
هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای
هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد
ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی
مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست
کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟
زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست
راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟
در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من
ناصر فیض

Monday, August 31, 2015

صائب


صائب
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب