Thursday, March 23, 2017

هارون راعون



مرگ پایانِ سیاهی ست بیا خوش باشیم
زندگی فرصتِ آهی ست بیا خوش باشیم
لشکرِ غصه نشسته به کمینِ گهرت
خنده آغوشِ پناهی ست بیا خوش باشیم
سر ، که در معرکه ی دغدغه سالم باشد
هر طرف یک دو کلاهی ست بیا خوش باشیم
هر فقیری که نگیرد به سرش شالِ هوس
بی سپه همسرِ شاهی ست بیا خوش باشیم
تا تبسم قدمِ اولِ مهر است و گذشت
بغضِ پیوسته گناهی ست بیا خوش باشیم
گفته بودند که کوه هر چه بلند است و بزرگ
بر سرش بر شده راهی ست بیا خوش باشیم
تشنگی مسئله ای نیست چو همت جاریست
پشتِ این غمکده چاهی ست بیا خوش باشیم
.
.
 هارون راعون

سیمین بهبهانی



بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم 
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
.
 سیمین بهبهانی

خسرو شکيبايي

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....!
ميداني
هر قلبي "دردي" دارد...
فقط
نحوه ي ابراز آن متفاوت است!
برخي
آن را در چشمانشان پنهان مي کنند
و
برخي در لبخندشان....!
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم...
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگرنباشیم!!!
اما روزی ...
برای کامل کردن نقاشیمان؛
دنبال هم خواهیم گشت !...به شرطی که اینقدر نتراشیم همدیگر را تا حد نابودی...!!!!
عید واقعی از آن
 کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد،نه آغاز سالی که از آن بی خبر است.

Thursday, March 16, 2017

اشک رازی ست

اشک رازی ست
لب خند رازی ست
عشق رازی ست
اشکِ آن شب لب خندِ عشق ام بود.

قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ...
من دردِ مشترک ام
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من باتو سخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه هایِ تورا دریافته ام
با لبان ات برایِ همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطرِ زنده گان ،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مرده گانِ این سال
عاشق ترینِ زنده گان بوده اند.

دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سانِ ابر که با توفان
به سانِ علف که با صحرا
به سانِ باران که با دریا
به سانِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را در یافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

Sunday, March 12, 2017

گلى كه بو دارد در بند اين نيست كه چه كسى مى آيد و آن را مى بويد؛

گلى كه بو دارد در بند اين نيست كه چه كسى مى آيد و آن را مى بويد؛
يا چه كسى با بى اعتنايى از كنار آن مى گذرد.
عشق نيز چنين است.....
عشق يك خاطره نيست.
عشق در حيطه ذهن يا در حيطه ى عقل و هوش نيست.
ولى هنگامى كه مسئله هستى در تماميت آن هستى در شكل ؛ ترس ، آزمندى، رشك ورزى، نااميدى، اميد شناخته و حل شده است،
عشق، در شكل شفقت به طور طبيعى هست.
يك انسان جاه طلب نمى تواند عشق داشته باشد.

Thursday, March 9, 2017

ﺗﻮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺗﻮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺗﻤﺎﻡِ ﺳﺎﻟﯽ .
ﺗﻮ ﯾﮏ ﺷﺐ
ﯾﺎ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺗﻮ ﯾﮏ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ .
ﺍﮔﺮ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ
ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻫﻮﺕ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ، ﺳﯿَﻪ ﻭُ
ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ .
ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﺸﺘﻢِ ﻣﺎﻩ ﻣﺎﺭﺱ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰِ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ
ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ
ﺗﻮ ﺍﯼ ﺳﻮﺯ ﺑﻮﺭﺍﻥ ﻋﺸﻖ
ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ؟ !
ﺯﻥ، ﺯﻥ، ﺯﻥ، ﺯﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﯽ ..
ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ... ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ... ﺭﻭﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﻧﻮان بشریت  مبارک .

مگم فرشته ها هم گریه میکند؟

مادر نابینا در شفاخانه کنار تخت پسرش نشسته بود میگیریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت..
 ای مادر من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را براورده سازد
بگو از خدا چی میخواهی ..؟
مادر رو به طرف فرشته کرد و گفت..
از خدا میخواهم پسرم را شفا دهد..
فرشته گفت..
پیشمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد نه !
فرشته گفت..
اینکه پسرت شفا یافت
ولی تو میتوانستی بینای چشمان خود را از خدا بخواهی..
مادر لب خند زد گفت تو درک نمیکنی
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفق شده بود
و مادر موفقیت های پسر خود را با عشق جشن میگرفت..
پسرش ازدواج کد و همسر خود را خیلی دوست داشت..
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت..
 مادر نمیتوانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم، نمیتواند با تو یک جا زندگی کند
میخواهم خانه ی برایت بگیرم تا انجا زندگی کنی..
مادر رو به پسرش کرد و گفتِ..
 نه پسرم من میروم در خانه سالمندان همرای سن سال هایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود..
مادر از خانه بیرون آمد گوشه ی نشست و مشغول به گریستن کرد..
فرشته باری دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چی کرد؟
حالا پیشمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت ..
نه پیشمانم نه نفرینش میکنم آخر تو چی میدانی؟
فرشته گفت.
 ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و میتوانی آرزوی بکنی .حالی بگو میدانم بینایی چشمانت را از خدا میخواهی. درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه.
فرشته با تعجب بسیار پرسید پس چی؟
مادر جواب داد..
 از خدا میخواهم عروسم زن خوب و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کنه آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم..
 اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد..
هنگامی که مادر اشک های فرشته را دید از او پرسید...
مگم فرشته ها هم گریه میکند؟
فرشته گفت بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه میکند؟
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی بنام مادر در حالی گریستن است...
 هیچ کس و هیچ چیز را نمیتوان با مادر مقایسه کرد...

Sunday, March 5, 2017

رودكي سمرقندي




رودكي سمرقندي 

آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار زينت و آرايش عجيب
شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
چرخ بزرگوار يكي لشگري بكرد
لشگرش ابر تيره و باد صبا نقيب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كثيب
خورشيد ز ابر تيره دهد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب
يك چند روزگار جهان دردمند بود
به شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب
باران مشك بوي بباريد نو بنو
وز برف بركشيد يكي حله قصيب
گنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب
لاله ميان كشت درخشد همي ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مر او را شده مجيب
صلصل بسر و بن بر با نغمه كهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شاد
كه اكنون برد نصيب حبيب از بر حبيب

سعدي - غزليات

سعدي - غزليات

برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز
مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز
بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز
جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز
نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز
منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز
دريغا عيش اگر مرگش نبودي

دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز


سپیده رحیمی

عید نوروز

عید نوروز می ‏رسد از راه
شادی از روی خانه می‏بارد
پدرم با چه دقتی دارد
بوته ‏های بنفشه می‏کارد
مادر مهربان من از صبح
شستشو کرده هر چه را بوده
پرده را شسته ، شیشه را شسته
نیست در خانه ، ذره‏ای دوده
تازه وقت غروب هم مادر
خسته ، اما برای شادی ما
می‏نشیند لباس می‏دوزد
تا بپوشیم روز عید آن را
 " سپیده رحیمی "
منبع:

ناصرخسرو

چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل بیارید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهره ی دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
این چنین بیهوده ای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهوده عار آید
شصت بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید ؟
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم تو همی نقش و نگار آید
 " ناصرخسرو "

شعر نوروز در زمستان/ احمد شاملو

سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب
بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه
سالی
نوروز
بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور
بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نام ِ ممنوع‌اش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس ِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.
در معبر ِ قتل ِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد
وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد

Thursday, March 2, 2017

سلمان ساوجي

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
‎من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
‎رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
‎چاره‌ای اکنون به جز مردن نمی‌دانم چو شمع
‎می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز
‎گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو شمع
‎آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
‎سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو شمع
‎دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
‎بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو شمع
‎بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام
‎گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
‎گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
‎ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو شمع
‎احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز
‎در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو شمع
‎رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا
‎نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو شمع
‎مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد
‎گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو شمع
/سلمان ساوجي/