Wednesday, January 15, 2014

شرف اصفهانی

هر چه شراب می خورم ، غم نرود ز یاد من
بذر ملال جاودان ریخته بر نهاد من
مستم و از خیال او چون خم می لبالبم
روز پر آفتاب و من غرق سیاهی شبم
گوئی از این ملال و غم نیست توان زیستن
نی دل خنده باشدم ، نی هوس گریستن

باده نمی کند برون عطر غم از مشام من
تلخی من نمی برد طعم عبث ز کام من
طالب آن میم که تا من ز منی رها کند
این شب و شمع و شعله را در دل من فنا کند
چون دگر آن من نیَم ، پس بکدام سو شوم
در پی او روم مگر ، روزی از آن او شوم
من همه آن او بوَد ، او نبود جز آنِ من
نیست منی تمام اوست ، باد خمش زبان من
شرف اصفهانی


No comments:

Post a Comment