Thursday, February 25, 2016

فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم 
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا 
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم


منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم

فرخی یزدی

No comments:

Post a Comment