Thursday, May 26, 2016

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خَرَد و مُلک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیّت خورد، گداست

بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست

No comments:

Post a Comment