Saturday, February 11, 2017

سعدي

از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست
 پيغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غايب شنيده ای؟
 من در ميان جمع و دلم جاي ديگرست
شاهد که در ميان نبود شمع گو بمير
 چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابناي روزگار به صحرا روند و باغ
 صحرا و باغ زنده دلان کوي دلبرست
جان مي روم که در قدم اندازمش ز شوق
 درمانده ام هنوز که نزلي محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتي کنان
 بازآمدي که ديده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختي
 وين دم که مي زنم ز غمت دود مجمرست
شب هاي بي توام شب گورست در خيال
 ور بي تو بامداد کنم روز محشرست
گيسوت عنبرينه گردن تمام بود
 معشوق خوبروي چه محتاج زيورست
"سعدي" خيال بيهده بستي اميد وصل
 هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از اين اميد درازت که در دلست
 هيهات از اين خيال محالت که در سرست

No comments:

Post a Comment